ناسیونالیسم و در کرانهای بالاتر، فاشیسم و شوونیسم، عناصر حاضر و زندهای هستند که از نو، از اروپا تا آمریکای شمالی و جنوبی و همینطور در آسیا به صحنه سیاست بازگشتهاند. تحلیل مناسبات حاکم و تناقضهای واضح، از رهگذر ایدئولوژیهای ناسیونالیستی سکه رایج زمانه هستند. فهم چرایی چنین روندی لاجرم باید از مسیر شناخت سیاستهای اجتماعی دولتها و مناسبات جهانی شروع شود. پیروزی ترامپ در انتخابات آمریکا، قدرت گرفتن جنبشهای دستراستی در اروپا، پیروزی رهبر راستگرایان در برزیل و در ادامه، رشد شعارهای ناسیونالیستی ایرانی و دشمنسازی از اعراب پس از دی 96، و از دیگر سو، بیان شعارهای تجزیهطلبانه حتی در سطح مجلس شورای اسلامی، ما را به تلاش جهت تحلیل وضعیت ناسیونالیسم در ایران هدایت میکند.
ناسیونالیسم ایرانی
ناسیونالیسم ایرانی به عنوان یک سر طیف ایدئولوژیهای ناسیونالیستی حاضر، بخشی از زیر و زبرهای یک سال اخیر سیاست در ایران بود. در دیماه تطهیر رضاشاه تبدیل به برنامه سیاسی شد و چندماه بعد دوگانه عرب و عجم به دستور روز برکشیده شد. جنبش دیماه را به این دلیل که افقش رو به گذشته بود و تصویری از آینده به ما نشان نمیداد، میتوان جنبشی ارتجاعی نامگذاری کرد. پس از دیماه ایده قدیمی عظمت ایرانی که نماینده تاریخی و عملی خود را در رضاشاه میدید، به جلوی ویترین نقل مکان کرد. شبکههای مختلف تلویزیونی فارسیزبان، به تبلیغات و کمپینهای گستردهای جهت تبدیل ناسیونالیسم به تنها راه هدایت و حبلالمتینی که باید همهٔ ایرانیها در سراسر دنیا به آن چنگ بیندازند، همت گماشتند. در واقع ما نهتنها با یک ایده ارتجاعی بلکه با شبکهای از نیروها، پول، تبلیغات و گفتمانسازی مواجهیم. تحلیل این گفتمان از چرایی وضعیت حاضر ایران در اصطلاح مورد علاقهشان یعنی «رژیم آخوندی» خلاصه میشود. این گفتمان در سطح سیاسی به ما میگوید که دلیل وضع حاضر اسلام و آخوندهای حاکم هستند که به دلیل تفکرات قرون وسطایی قادر به مراوده با جهان آزاد و پیشرفته نیستند. اسلام و مبارزه با مدرنیسم از اولویت بالاتری نسبت به ایران برخوردار است. دلیلی برای مخالفت و مبارزه با آمریکا وجود ندارد و با همپیمانی با آمریکا همچون قبل از انقلاب، میتوان به پیشرفتی که ایران لایق آن است، دست یافت. ما نیازمند سیاستمدارانی کراواتی، خوشپوش و چندزبانه هستیم تا جهان ما را به عنوان مردمی متمدن بپذیرد. این گفتمان در سطح اقتصادی مومن به لیبرالیسم و خصوصیسازی، و نیز معتقد است بدون رابطه با آمریکا و اجرای سیاستهای تعدیل ساختاری و در یک کلام ادغام در اقتصاد جهانی، هیچ راهی جهت پیشرفت و رفاه وجود ندارد. تنها راه رسیدن به این دستاوردها نیز تبدیل شدن به عضو نرمال جامعه جهانی است.
آلترناتیوی که ناسیونالیسم ایرانی در برابر ما قرار میدهد در کنار هژمونی لیبرالیسم و بورژوازی در سطح جهانی و داخلی، به شکل تاریخی ریشه در مفهومپردازی جعلی قدیمی از مفهومی به نام ایران دارد. مفهومی که قدمتی محدود به دوران مدرن دارد، به واقعیتی ازلی برکشیده میشود و از دل تاریخسازی 150ساله توسط نیروهای دستراستی ریشهدوانی میکند. هسته مرکزی ناسیونالیسمِ سرنگونیطلب در این گفته محمدرضاشاه متبلور میشود که معتقد بود موقعیت ایران در خاورمیانه تنها تصادفی تاریخی است. رضا ضیاءابراهیمی به این گفتمان لقب بامسمای «ناسیونالیسم بیجاساز» را اطلاق میکند. منظور از ناسیونالیسم بیجاساز، عملی ذهنی است که ملت ایران را از واقعیت تجربیاش در مقام جامعهای با اکثریت مسلمان در شرق جاکَن میکند. «ایران آریایی گویی برحسب تصادفی از دیگر آریاییها یعنی اروپاییان جدا میافتد». ایران باید جایی در همسایگی آلمان باشد، ولی از بد روزگار به میان عدهای عرب و ترک و افغان عقبافتاده کثیف خاورمیانهای پرت شده است. مردمی زیباتر و باهوشتر که لایق زندگیای در سطح دول متمول اروپایی هستند و اینها همه در مقایسه مداوم هرچیزی میان ایران و اروپا تجلی پیدا میکند. به نظر میرسد جامعه ایران هیچرقمه حاضر نیست تن به ترومای عضوی از جهان پیرامونی بدهد و دائم با فانتزی آریایی سرگرم است. فانتزی واکنشی است به ترومایی حلناشده که هنوز زنده است و ردپای خودش را بر هر چیزی حک میکند. ترومای «خروج از جهان امن و آشنایی که نخبگان ایرانی در آن همسایگان و رقیبانشان را میشناختند، به جهان ناامنی که بازیگرهای بسیار بیشتری گوش تا گوش در آن پیدا شده بودند و چالشهایی بدوا دور از فهم (امپریالیسم) و دشمنانی شکستناپذیر (ارتشها و سرمایهداران اروپایی) و معضلات فکری (چه باید کرد؟) پدید آورده بود». گسترش سرمایه و امپریالیسم چون مشت محکم و سرگیجهآوری بر گونه جامعهی ایران فرود آمد و دوران جدیدی را آغاز کرد که منجر به سردرگمی کشورهایی نظیر ایران در فهم جهان جدید شد، تا جایی که این زبونی و ناتوانی را قائممقام فراهانی بناچار به تقدیر منتسب میکند که به شوک واردشده قابلیت حل و هضم دهد. در پاسخ به این تروما و احساس زبونی، روشنفکرانِ لیبرالِ ایرانی شروع به همانندسازی با دال اعظم یا همان قدرتِ قاهر یعنی اروپاییان کردند. به نوعی به متجاوز پناه برده و با فانتزی آریایی و جدا کردن خود از خاورمیانهای که سالها در آن زیسته و مناسباتشان در آن شکل گرفته بود، سرگرم شدند. جالب آنکه انواع مختلف این ناسیونالیسم بیجاساز را میتوان هم در اپوزیسیون فرشگردی رویت کرد، هم در بورژوازی و دولت حاکم و هم در جامعه ایران. برای مثال، مواجهه دولت و جامعه ایران با افغانها، نشانههایی روشن از یک نژادپرستی خودبرتربین را عیان میکند و حتی آنجا که تلاش میکند از این نگاه برتر فراروی کرده و همدلی کند، کار را خرابتر می کند. رسوبات این ایدئولوژی بورژوایی را میتوان در اعتراضات چندسال پیش کارگرانی دید که عامل بیکاری و دستمزهایشان را کارگران افغان میدیدند. این واقعه بیشباهت به خصومت کارگران انگلیسی نسبت به کارگران ایرلندی نیست که مارکس به آن اشاره میکند. بورژوازی انگلستان از استثمار طبقه کارگر ایرلند با شرایطی اسفناکتر از کارگران انگلیس سودهای کلان به جیب میزد و از آنها جهت اعتصابشکنی و پایین آوردن میزان مزد استفاده میکرد. از دیگر سو، به کارگران انگلیسی حقنه میکرد که دلیل سیهروزیشان مهاجران ایرلندی هستند و موجبات خشم و دشمنی شدید میان کارگران سلتیکی و انگلوساکسونها و جابهجایی شکاف از واقعیت به دروغ را فراهم میآورد. نردههای دروغین بلند و ضخیمی که میان کارگران کشیده میشود تا به حفظ استبداد سرمایه یاری رسانَد.
فاشیسم از میانِ برکشیدنِ ملتِ خویش به مراتب بالاتر لیاقت و توانایی، و تحقیر و دشمنسازی از دیگریِ موهومی، زاییده میشود. اما بروز چنین تمایلاتی چون هر امر غیرتصادفی دیگری خلقالساعه نیست، بلکه نیازمند زمینی حاصلخیز است. هر زمان با بروز و ظهور تمایلات ناسیونالیستی و فاشیستی مواجهیم، در ابتدا باید به سیاستهای اقتصادی بورژوازی حاکم نگاه بیندازیم. فاشیسم در پاسخی به بحران در سرمایهداری، پسایند بیچیزسازی و فقیرسازیهای گسترده سرمایهداری است که هرگونه امیدی به آینده را میکشد و به اجبار ما را مجبور به یافتن امیدی در گذشته میکند. بورژوازی حاکم با کالاییسازی هر خدمت عمومی و از سویی سرکوب هر نیروی مترقی، این امکان را فراهم کرد. در دیماه، افق ارتجاعی بر خواستههای هرروزهٔ معیشتی مسلط شد. اما در این مورد، یعنی سیاستهای اقتصادی، تفاوتی میان بورژوازی حاکم و اپوزیسیون سرنگونیطلب وجود ندارد. در واقع در عامل اصلی پدید آمدن شکاف طبقاتی و فقیرسازی گسترده، یعنی سیاستهای نئولیبرالی، تفاوتی نمیتوان یافت و میان کلید حل مشکل اپوزیسیون سرنگونیطلب با توصیههای مسعود نیلی، غنینژاد و همینطور صندوق بینالمللی پول، توفیری نیست. اما بورژوازی با دست انداختن در انبان تاریخ و زنده کردن مردگان، به دنبال برگ انجیری جهت پوشاندن عورت خویش یعنی ذات سرمایهدارانهاش است. در سطح سیاسی، ناسیونالیسم ایرانی چندین گام از انقلاب 57 عقبتر است. خواست تبدیل شدن به عضو نرمال جامعه جهانی کلیدواژه این سیاست است. استحاله به عضو نرمال جامعه جهانی نهتنها توسط اپوزیسیون سرنگونیطلب بلکه به مدد اصلاحطلبان سالها تئوریزه و به خورد مردم داده شده و در شیفتگی طبقه متوسط به جهان آمریکایی تجلی یافته است. پس از شکست اصلاحطلبان، این اپوزیسیون سرنگونیطلب بود که خواست نرمالیزاسیون را تا به انتها پیش برد. نرمالیزاسیون در واقع پذیرش تام و تمام سلطه مرکزیت ارتجاع و بازگشت به پیش از انقلاب است. طبیعی است که ادامه منطقی چنین گفتمانی به زیر ضرب بردن انقلاب 57 است که با قدرت خویش خواست استقلال را غیرقابل سرپیچی کند.
ناسیونالیسم قومی
ناسیونالیسم قومی، شِق دوم و سر دیگر طیف ناسیونالیسم در ایران است. ناسیونالیسم قومی علت مشکلات را به قومیت یا مذهب منتسب میکند و معتقد است اصلیترین تضادِ حاضر تضاد ناسیونالیسم مرکزگرای فارسی-شیعی با اقلیتهای موجود در محدوده ایران است. شارحان این تضاد معتقدند بیچیزسازی و محرومسازی در این مناطق از دیگر نقاط ایران واجد تفاوتهای کمی و کیفی است که تنها از طریق تجزیه یا فدرالیسم، امکان حل این تضاد وجود دارد. در واقع دستورِ کار مبارزه، جداسازی یا فدرالیسم برای «رفع ستم قومی» و دستیابی به آزادی و برابری است. باید اذعان کرد این نوع نگاه به واقعیت آن چنان فراگیر و گسترده است که از درون چپ نیز سمپاتهایی پیدا کرده است، به نحوی که پس از حمله به رژه نیروهای مسلح در شهریور، بعضی معتقد بودند کار کارِ خودشان است. جمهوری اسلامی جهت ایجاد اتحاد داخلی و سرکوب مبارزان راه آزادی، خود طراح این حملات بوده است. از طرفی عدهای نیز حق را به مسلحان دادند که به ستوهآمدگان حقِ ترور دارند. تمامی این ادعاها را نهایتا میتوان تحلیلهایی فردی و شخصی دانست که از برقراری ارتباط با شرایط انضمامی و عینی در چارچوب پنجرهای بزرگتر به تاریخ ناتوان است.
ستم قومی واقعیتی انکارناپذیر است که نه میتوان و نه باید از آن چشم پوشید. تبعیضهای قومی و مذهبی که امری جداییناپذیر از سرمایهداری است، در کار، دانشگاه، دولت و هرجای دیگر، قابل مشاهده و لمس است. به طور اساسی در زمین و زمانی که بورژوازی حاکم است همیشه با نوعی از ستم ملی از جانب بورژوازی مرکز روبهرو خواهیم بود که به تولید نیروهای مرکزگریز به واسطه و میانجی گفتمانهای ناسیونالیستی علیه ناسیونالیسم حاکم منجر میشود. از یک سو ضرورت ایجاد امکان انباشت در سرمایهداری، دولتها را به گسترش سرزمینی اجبار میکند و از سوی دیگر یکپارچهسازی نیز به قاعدهای حتمی در اضطرارِ توسعه سرمایهدارانه تبدیل میشود. این تضاد بزرگ با اقتصاد سرمایهداری، پیوندی ناگسستنی دارد. در عین حال آنچه لنین «قانون توسعه نامتوازن» مینامد بر عمق استثمار طبقاتی هم در سطح ملی و هم بینالمللی میافزاید. مناطق کمتر رشدیافته در سطح ملی چون ساحت جهانی مکانی برای کارگرسازی و تولید کارگرانی میشود که زمین و گذشتهشان مصادره میشود و بدون حمایتهای پیشین فامیلی به عنوان نیروی کار ارزان روانه کارخانهها میشوند.
سیاستهای تعدیل ساختاری جمهوری اسلامی از زمان جنگ و در بحبوحه ویرانیهای جنگ بهتدریج شروع شد. برای مثال، به طرز عجیبی، مخارج دولت مرکزی ایران که در سال 1359 معادل 41.6 درصد تولید ناخالص داخلی بود، پس از جنگ در سال 1367 به 19.3 درصد میرسد. به بیان کلاوسن «این کاهش یکی از گستردهترین و سریعترین کاهشها در هزینههاست که به دست دولتی در جهان پس از جنگ دوم جهانی رخ میدهد». آن هم در شرایط جنگی و زمانی که کشور با افزایش شدید جمعیت مواجه است. فقر و محرومیتهای پیشینی به اضافه ویرانیهای گسترده ناشی از جنگ، همراه با سیاستهای تعدیل ساختاری، منجر به شرایط فاجعهباری در کشور بخصوص در خوزستان شد. در کنار این سیاستها، هجوم همهجانبه و ترسناک سرمایهداری ایران به محیط زیست بحرانها را عمیقتر کرد. دریاچهها و رودخانهها شروع به خشک شدن کردند، جنگلها و مراتع از درخت خالی شد و سدسازی به طرز سرسامآوری رونق گرفت. احداث سدهای مختلف بر روی کارون و کرخه، چون «سد گتوند»، منجر به نابودی کشاورزی و مرگ نخلستانها شد. همچنین خشک شدن هورالعظیم، جهت بهرهبرداریهای نفتی منجر به تولید منبعی مناسب جهت تولید ریزگرد و آلودگی شد. در مواجهه با این شرایط «بورژوازی ملل تحت ستم» به قول لنین شروع به تغذیه، روایت و نامگذاری ستمهای سرمایهدارانه در چشمانداز ستمِ عامدانه قومی میکند. گویی فلان قوم به عمد فلان قوم را عقبمانده نگه میدارد. گویی مشکلات محیط زیستی خوزستان یا بلوچستان ریشه در عربی یا بلوچ بودن دارد.
در چنین شرایطی به طور عام و در مواجهه با ناسیونالیسم قومی به طور خاص، دستیابی به فهم دقیق از وضعیت و در واقع پرش از مینهای بر سر راه، چیزی شبیه موقعیت هنری فوندا در فیلم «12 مرد خشمگین» است. از یک سو خود حقیقت سخت به چنگ میآید و از سوی دیگر مواضع و تحلیلهای هژمون، کار را برای فراروی از سطح پدیداری دشوار میکند. فراروی از ظاهر امور و یافتن ارتباط میان نیروهای مختلف دخیل، نیاز به قرار دادن حوادث در زمینه کلیتر آن و پیدایش تاثیر و تاثرات متقابل دارد. از آن سمت باید توجه داشت که واقعیت آن امرِ پنهانِ پشت پرده نیست که باید کشف شود. واقعیت رابطه میان جزء و کل مدامِ تغییریابنده است. به همین سبب پایبندی ناشی از وسواس به یک حقیقت محض حذف کردن حقیقت است، وسواسی که همیشه از یک شابلون کلی و یکپارچه برای فهم واقعیتهای پیچیده و انضمامی بهره میبرد. تحلیل موقعیتها از گذر وسواس کارآگاهانه برای تفکیک خیر و شر یا به بیان دیگر، داشتن دوگانههای مفروض پیشینی که در هر موقعیتی کارایی داشته باشد، سادهترین و دمدستیترین شیوه شناخت است که نسبتی با دیالکتیک ندارد. چنین سادهسازیای شکل تهذیبشده شیوه شناخت لیبرالی است که در عین حال امکان ادعای خالص و مومن بودن را در میان مینهد و دیگران را به میان دو صندلینشینی متهم میکند. ایدههای کلی چون حاکمیت شورایی جهت حل مسئله قومی، دستورهای کلیِ درست، اما غیرانضمامی است که در انتها پاسخی به وضعیت در حال پیشرَوی نمیدهد. برای مثال، مارکس از استقلال لهستان حمایت و آن را به نوعی دماسنج جنبشهای انقلابی میداند، اما با جنبش استقلال بالکان مخالفت میکند. مارکس به واسطه تحلیل عینی و دیالکتیکی، نیازمند کلیدهای مشخص آماده جهت پاسخگویی به وضعیتهای پیچیده قومی نبود. در شرایطی که طبقه کارگری در روسیه به عنوان مرکز ارتجاع آن زمان اروپا وجود نداشت، استقلال لهستان میتوانست سیلی محکمی به سلطه عریان تزاریسم و سرکوب نیروهای کارگری در اروپا باشد. اما استقلال بالکان خواست روسیه جهت گسترش هژمونی و جهانگیری بود و مارکس امیدی رو به آینده در آن نیافت. حق تعیین سرنوشت از اساسیترین حقوق یک ملت در مورد حال و آینده خویش است و بدون پاسخِ سیاسیِ انضمامی به وضعیتهای پیچیدهای که در صورت انقلاب از جانب بورژوازی به ما به ارث خواهند رسید، نخواهیم توانست به انقلابی همهجانبه به نفع کارگران دست پیدا کنیم. اما چون هر چیز دیگر، آنچه تعینبخش چگونگی حل و فصل ستم ملی در شرایطی مشخص است و آنچه تحلیل مشخص ما از وضعیت مشخص را مفصلبندی میکند، منافع کلان طبقه کارگر و شرایطی است که میتواند به انقلاب جهانی کمک کند. براساس مواضع مارکس و لنین میتوان بر دو اصل کلی حاکم بر تحلیل عینی تاکید کرد. نخست اینکه براساس موازنه طبقاتی و میزان رشد نیروهای مولده، چه چیزی به شکوفایی و اتحاد طبقه کارگر یاری میرساند و شرایط مساعدتری را جهت انقلاب اجتماعی در اختیار ما قرار میدهد. دوم آنکه قدرتهای ارتجاعی مسلط در پی چه چیزی هستند و براساس شرایط و مناسبات ژئوپلیتیک، تضعیف کدام بخش از بورژوازی مسلط جهانی به انقلاب کمک میکند. در واقع اصلیترین نیروهای مانع رشد و طبقه شدن پرولتاریا کدام نیروها هستند و چطور این موانع پیادهسازی میشوند. در موضوع لهستان و همینطور ایرلند، تاثیر استقلال بر انقلاب جهانی، تعیینکننده جبههای بود که مارکس و انگلس در آن ایستادند. به عنوان مثال لنین در 1916 پیرامون لهستان این چنین مینویسد: «… تا زمانی که جنگها وجود دارند، لهستان نیز همواره در منازعات بین آلمان و روسیه به مثابه میدان جنگ مورد استفاده قرار خواهد گرفت… دموکراتهای لهستانی در حال حاضر نمیتوانند شعار استقلال لهستان را مطرح سازند، زیرا آنها به مثابه پرولترهای انترناسیونالیست قادر نیستند در این زمینه هیچگونه اقدامی به پیش ببرند بدون اینکه نظیر «فراکها» به عبودیت مخفیانهای نسبت به یکی از نظامهای سلطنتی امپریالیستی سقوط کنند». لنین نیز که با اهتمام ویژهای به حق تعیین سرنوشت توجه میکند، خواست استقلال در لهستان را براساس پسایند این خواست و تاثیرش بر مبارزات مورد توجه قرار میدهد. لنین هیچجا از ضرورت حتمی و قطعی کشور شدن هر ملتی سخن نمیگوید، بلکه براساس شرایط مشخص و منافع طبقه کارگر جبهه میگیرد. از سالهای 1880 و شکلگیری طبقه کارگر در روسیه، خواست استقلال لهستان از جانب رفقای لهستانی، که زمانی معیار تعیین درستی مسیر بود، از جانب لنین به عنوان امری امکانناپذیر که در آن برهه مشخص ضرورتا به دامن بخشی از بورژوازی میافتد، رد شد. بعد از انقلاب اکتبر اما بهواسطه نگرانی از قدرتیابی جریانهای ناسیونالیست و به درخواست رفقای لهستانی و به عنوان شرایطی خاص با استقلال آن موافقت میشود.
برای مثال، میتوان سری به کردستان زد. پیشبینی لنین از استقلال لهستانِ آن زمان، بیشباهت به سرنوشت امروز و دیروز کردستان عراق و سوریه نیست. کردستان عراق همیشه برای حفاظت از موجودیت بورژوایی خود بناچار به جانب یکی از قدرتها، بدون هیچگونه اصولی غش کرده است. هم در کنار صدام و هم در کنار جمهوری اسلامی ایستاده است. هم به آمریکا و هم به ترکیه خدمت کرده است. در جنگهای دهه 80 با صدام، فرماندهی پیشمرگهها و طراحی جنگ را به ژنرالهای اسرائیلی محول کردند، اتحاد شومی که هنوز ادامه دارد و گاه و بیگاه پرچم این دو را کنار هم رویت میکنیم. ناسیونالیسمی پوچ، مبتذل و خجالتآور که با آنهمه دبدبه و کبکبه و برساختن تاریخی از هیچ، علاوه بر خیانت به ایزدیها و سپردنشان به داعش، نتوانست ذرهای مقابل داعش ایستادگی کند و طبق روال سابق ابتدا دست به دامن آمریکا و سپس ایران شد. نتوانست برای چند ساعت پای تصرف ارتجاعی کرکوک بماند و هزینهاش را بپردازد و سریع به عقب پا پس کشید. تصرف کرکوک به عنوان یکی از منابع اصلی نفت عراق امکان مانور بسیار بیشتری به بارزانیها میداد تا پروژه خاورمیانه بزرگ یا همان کشورهای کوچک ضعیف و درگیر را گامی به تحقق نزدیکتر کند. در کردستان سوریه، مناسبات وخیمتر و هراسآورتر است. نیروهای PYD از طرفی انواع پایگاهها را در اختیار آمریکا قرار دادند و از آن طرف برای منافع آمریکا شروع به جنگیدن کرده و تبدیل به پیادهنظام آمریکا در منطقه شدند و دست به پاکسازی اعراب زدند. رهبر سابقشان صالح مسلم نیز هر شب را در یکی از پایتختهای اروپایی اتراق میکرد و برای حال و آینده سوریه نقشه میکشید. احزاب جداییطلب ایران نیز دستکمی از همپیمانانشان ندارند. همه وارد بازی آمریکا شدهاند و دستمزدهایشان را به دلار میگیرند. از پژاک و حزب دموکرات شروع شد و به کوموله ختم شد. بهکارگیری خواست ملیِ ملتهای کوچک در جهت منافع ارتجاعی قدرت بزرگ، الگوی تکراریِ قدیمیای است که هنوز هم کار میکند.
ناسیونالیسم قومی از گفتمان روشنی در سطح سیاسی و اقتصادی برخوردار نیست، اما هنگامی که از سطحی کلانتر به آن نگریسته شود، درونمایه حقیقی آن خود را به نمایش میگذارد. جابهجایی شکاف اصلی با شکافهای فرعی از جانب هر نیرویی با هر عنوانی، تنها به معنای عدول از حقوق طبقه کارگر است. فهم صحیح و لمس حقیقی تبعیض قومی ما را به سمت تنها راه حذف نهایی این ستم یعنی نابودی سرمایهداری رهنمون میکند. ناسیونالیسم قومی حال حاضر در ایران و خواست جدایی یا فدرالیسم سر در آخور امپریالیسم و همپیمانانش دارد. ناسیونالیسم قومی علاوه بر اشتراک در لیبرالیسم و نرمالیزاسیون با ناسیونالیسم ایرانی، خواسته یا ناخواسته در مسیر پیادهسازی ایده خاورمیانهی بزرگ است. مسیری که ما را به ضرورت فهم شرایط حاضر مناسبات منطقهای و بینالمللی و برنامههای امپریالیسم هدایت میکند.
امپریالیسم و ناسیونالیسم
ترامپ در طی مبارزههای انتخاباتی و پس از پیروزی، به طور مداوم بر بیمعنا و بیفرجام بودن برجام تاکید کرد و اعلام کرد آماده خروج از برجام است. ترامپ قصد داشت با بهمریزیِ اغلب قراردادهای مهم آمریکا چون نفتا، پاریس و برجام و همچنین دست بردن در مناسبات تثبیتشده بینالمللی و از سوی دیگر عبور از بازار جهانیشده و به میان گذاشتن دوباره ناسیونالیسم آمریکایی، عظمت آمریکا را حفظ کند و برصدرنشینی آمریکا را قوام و تداوم بخشد. عروج شبهفاشیسم ترامپ که پاسخی بود به ضرورت تداوم سلطه آمریکا، نتیجه همان لیبرالیسم و بازار آزاد جهانیشدهای بود که آمریکا خود را ضامن گسترش آن میدانست و در واقع با نام آمریکا عجین شده بود. اما این بازار جهانیشده برخلاف ایده برخی نظریهپردازان، منجر به شکلگیری یک بورژوازی یکدست جهانی که دست در دست هم و به خوبی و خوشی فرودستان را استثمار میکنند و از این خان گستردهای که آمریکا پهن کرده لذت میبرند و نیز سروری آمریکا را میپذیرند، نشد. در واقع صرف شرایط موجود و درگیریها و تنشهای اخیر نشان میدهد که هارت و نگری در ایده اتمام دوره دولت-ملتها به بیراهه رفتهاند و سرمایهداران هنوز با جدیت در حال بهرهبرداری از دولت محلی جهت کسب منافع هستند؛ یا این ایده که فقط دوستان آمریکا میتوانند شیوه تولید سرمایهدارانه داشته باشند و دوستی با – و نوکری برای – آمریکا با کاپیتالیسم جداییناپذیرند و دشمنی با آمریکا لزوما غیرسرمایهدارانه است را زیر سوال برد. در واقع مدعای پانیچ و گیندین دال بر اینکه دولت آمریکا به دولت جهانی سرمایه مبدل شده و بدین سبب جدالهای بیناامپریالیستی از میان رفته نیز توسط خود واقعیت رد میشود. بازار جهانی و نئولیبرالیسم، سرمایهداران را به کوچ به سوی جغرافیایی که بتواند با هزینه کمتری تولید کند را ضروریتر میکرد. نئولیبرالیسمِ قدرتبخش به آمریکا بلای جان آمریکا شد و دشمنانی قَدَر برایش تراشید. با این زمینه بود که ترامپ شعار «اول آمریکا» را سر داد، حقوق کمرگی وضع کرد و تلاش میکند تولیدکنندگان را به آمریکا برگرداند. همزمان و همراه با این جنگ اقتصادی در سطح ژئوپلیتیک و نظامی نیز ترامپ تلاش کرد رقبا را منکوب کند و آنها را سر جایشان بنشاند. به طور طبیعی ایران به عنوان یکی از اصلیترین ارکان محور شرارت که گستاخ گشته و در خاورمیانه با آمریکا سرشاخ شده یکی از اصلیترین اهداف این هجمه بود. گام اول خروج از برجام بود که پس از آن تحریم ها شروع شد و آمریکا چند هدف را همزمان به پیش برد. همزمان که در پی مذاکره مجدد بود، ایجاد شرایط سخت اقتصادی و تبدیل این شرایط به اعتراضات گسترده، جداسازی نیروهای همپیمان ایران در منطقه، کاهش نفوذ ایران در عراق، سوریه، لبنان و یمن، تقویت معارضان جمهوری اسلامی و به قول محمد بن سلمان، کشیدن جنگ به داخل ایران و در انتها سقوط نظام را نیز پیگیری میکند. به این نکته نیز باید توجه کرد که برجام معامله ایران با غرب بر سر منطقه نبود و در برهه زمانی اجرای برجام، جمهوری اسلامی به نفوذش عمق بیشتری بخشید، در واقع در سطح کلان جمهوری اسلامی به دنبال برجامهای بعدی یعنی تحویل منطقه و موشکها یا همان ابزارهای جعبهابزارش نبود. برای پیادهسازی خاورمیانه بزرگ، آمریکا در پی تجزیه کشورها و ایجاد کشورهای کوچک و ناتوان است که ذرهای امکان مقابله با هژمونی آمریکا و اسرائیل را نداشته باشند و از سوی دیگر، درگیر منازعات کوچک محلی قومی- قبیلهای شوند. بهترین ابزار پیادهسازی این سیاستها تغذیه نیروهای جداییطلب است.
آمریکا در حال حمایت از دوگروه از معارضان است که میتوان آن را حمایت از دو سرِ ناسیونالیسم فرمولبندی کرد. از یک طرف ناسیونالیسم ایرانی و از طرف مقابل ناسیونالیسم قومی. همزمان و به ظاهر از دوگانهای حمایت میکند که در یک سال اخیر ظهور و بروزهایی جدی در مواجهات سیاسی ایران داشتهاند. میتوان اینطور صورتبندی کرد که پس از شکست جنبش غربگرای سبز و شکست نمایندگان پروغرب بورژوازی در ایران، امکان انقلابی مخملی با عاملیت طبقه متوسط شیفته آمریکا تضعیف شد. پس از شکست حمله به حزبالله و قطع دستان جمهوری اسلامی در بیخ گوش اسرائیل و ناتوانی پروغربها در به انتها بردن برنامه، گزینه بعدی روی میز قرار گرفت؛ استفاده از دشمنیهای مذهبی برساختهشده طی سالها در خاورمیانه با اسم رمز شورشیان میانهرو و ارتش آزادیبخش. بهرهبرداری از بنیادگرایی دینی مسیر منتخبی بود که قرار بود سوریه و عراق را از گردنه خارج و جنگ را به مرزهای ایران و درون ایران بکشاند و خاورمیانه را به هزاران کشور شبیه بالکان تقسیم کند که همه با همه دشمنند و کارگران هر سرزمین برادرنشان را جز با خنجر ملاقات نمیکنند. پس از سقوط ملیگرایی در خاورمیانه و سرکوب جنبشهای عدالتطلب، همزمان با عروج نئولیبرالیسم، فرمهای جدیدی از ضدیت با هژمونی امپریالیسم نضج گرفت که میتوان آن را ضدامپریالیسم بنیادگرا نامگذاری کرد که تصویر نمادین آن را باید یازده سپتامبر دانست. اینگونه به نظر میرسد که در غیاب نیروهای حقیقی عدالتطلب و رهاییبخش، خاورمیانه مدام میان ناسیونالیسم و بنیادگرایی دینی در نوسان است که هربار نه به قامت سابق بلکه در اشکال جدید مطابق با وضعیت رخ مینماید. اکنون پس از گذر سالها و تضعیف معرکه بنیادگرایی دینی، بنیادگرایی قومی ابزار روی میز بعدی است که نقش ارتش آزادیبخش را بازی کند. از طنزهای دوستداشتنی این سالهای مضحک از تاریخ، اطلاق صفت آزادیبخش به بنیادگرایی دینی بود. چرا نتوان این صفت را به بنیادگرایی قومی الصاق کرد؟!
هرچه سرمایهداری بیشتر رشد میکند، سیاستها و منازعاتش پیچیدهتر میشود و به تبع آن باز کردن کلاف درهمپیچیده آن نیز دشوارتر میشود. چنین پیچیدگی و هژمونی سیاستهای بورژوایی بر نیروهای عدالتخواه نیز تاثیر خود را گذاشته و سردرگمی و انحرافهای زیادی تولید کرده است. امپریالیسم آمریکا به عنوان مرکزیت ارتجاع مانع اصلی شکلگیری هرگونه نیروی مترقی در جهان است. بارزترین مثال آن در مصر به وقوع پیوست که مانع پیشرَوی انقلاب و نیروهای کارگری شد و انقلاب را عقیم گذاشت. همه آن سیاستها با زیر و زبرهای بیشتری در حال پیادهسازی است. علاوه بر تلاش جهت دمیدن در بحران دولت سرمایهداری ایران و تغییر آن، دست به آلترناتیوسازی جهت به حاشیه بردن نیروها و جریانات مترقی زده و انواع و اقسام پول و رسانه را در اختیارشان گذاشته است. علاوه بر تحریم و جهد و تلاش برای کوتاه کردن دست ایران در منطقه، همراه با عربستان، امارات و اسرائیل اقدام به تغذیه مالی، نظامی و اطلاعاتی نیروهای جداییطلب چون احزاب کرد، الاهوازیه و جیشالعدل کرده و تلاش میکند جنبشهای اصیل کارگری را از میدان به در یا آن را به پیادهنظامش مبدل کند. پیروزی آمریکا و همپیمانان آن میتواند برای سالها امکان ایجاد هرگونه جریان اصیل اجتماعی را به محاق برده و موجودیت اسرائیل را تثبیت کند. تضعیف آمریکا، اسرائیل و عربستان، راه را بر افول جریانهای بورژوایی در ایران و منطقه هموار میکند و میتواند به شکلگیری فضای مانور بیشتر، امکان هژمونی نیروهای عدالتطلب و خلاص شدن از انحرافهای بورژوایی منجر شود و بیبتگی مدعای ضدیت با امپریالیسمِ جمهوری اسلامی را شفافتر سازد. در این افق، خواست جدایی تنها منجر به تقویت ارتجاع جهانی و منطقهای و مسلط شدن جریانهای ناسیونالیست بر اعتراضهای حقیقی طبقه کارگر میشود. این خواست هرچند ریشه در حقایق ستم دول قدرتمند امپریالیستی بر سایر دولتها دارد، اما با سلطه بورژوازی قومی به پیش میرود، هیچ سویه مترقی در آن مشاهده نمیشود و ناتوان از اتصال به اعتراضهای کارگری ایران است.
بهترین مثال در این مورد، مقایسه حمله تروریستی اهواز با جنبشهای کارگری هفتتپه و گروه ملی فولاد در خوزستان است. حمله اهواز یادآور بمبگذاری فنیانها در لندن در زمان مارکس و انگلس است. عمل فنیانها که یک گروه ملیگرای ایرلندی بود به زعم مارکس موجب تضعیف همدردی گسترده مردم لندن با ایرلندیها و نزدیکی به احزاب حکومتی شد. حمله اهواز نیز منجر به دمیدن در شعار اتحاد ملی، کاهش همدردی و امنیتی کردن فضا شد. اما جنبشهای کارگری خوزستان تاثیرات جدی و جدیدی بر فضای سیاسی کشور گذاشته است. از یک سو کثافت خصوصیسازی و کالاییسازی را در پیشگاه همگان عیان کرد و جناحهای مختلف بورژوازی را مجبور به سخن گفتن از حقوق کارگران کرد و در عرصه سیاسی شکافی حقیقی انداخت. از دیگر سو جریانهای منحطی چون دو ناسیونالیسم مذکور را به حاشیه برد و بر برادری کارگری و پوچ بودن تفکیکهای قومی تاکید کرد. چطور می توان حمله مسلحانه یا اعتراضهای کازرون و شورش دیماه را در کنار این خواستها و شعارهای مترقی قرار داد؟ هر دو در خوزستان حادث شدند، اما این کجا و آن کجا. این تفاوت نه نتیجه اموری تصادفی بلکه از شرایط و وضعیتی حقیقی نشأت میگیرد.
محکومیت تروریسم ارتباطی با حقوق بشر ندارد. تروریسم بر تمامی اعتراضهای کارگری سایه میافکند و موجب استفاده جمهوری اسلامی جهت بارور و فربه کردن ناسیونالیسم و اتحادهای تهی میشود. اینکه چه تبعیضهایی منجر به این دست حوادث میشود، تغییری در وضعیت ایجاد نمیکند. تحلیلهای ادگار آلن پویی برخی که جمهوری اسلامی را عامل واقعه معرفی میکردند، احمقانهترین تحلیلی بود که میشد در مواجهه با اینچنین رویدادهایی ارائه کرد. این کوری عجیب و بیهمتا، ناشی از سردرگمی در تحلیل مشخص است که در مواضع و کنش افراد و گروهها عریان میشود. این مواضع به پاسخ انگلس به مارکس در مورد فنیانها اشاره دارد که با طعنه گفت: «آخر يک اتفاقی بايد بيفتد؛ آخر يک کاری بايد انجام داد». سیاستورزیشان همراهی با هر جریان سرنگونیطلبی است که تنها امیدوار به سقوط جمهوری اسلامی است و دستگاه تحلیلی را به گوشهای آویزان کرده و دست به دامان احساسات شدهاند. احساساتِ زیبا لزوما به نتایج زیبا منتهی نخواهد شد. افتادن در دام سرنگونیطلبی، چه به شکل جنبشهای اعتراضی منحط بورژوایی و چه در قامت تروریسم جلوه کند، ضربه زدن به جنبش کارگری و هیزم ریختن در آتش امپریالیسم است که تنها کارگران را به «تماشاچیان تاریخ» تنزل میدهد. باید تاکید کرد همراهی با هر جنبشی یا همدلی با آن، در ناامیدی به طبقه کارگر و همینطور بیصبری و عدم اهتمام و جدیت در عمل پیگیرانه ریشه دارد. اعتقاد به تلاش سازمانیافته و مجدانه نیازمند فراروی از «جایگزین کردن قدرت انقلابی پرولتاریا با تدارکات شیمیایی» جهت سزارین انقلاب است. همراهی با جریانهای جداییطلب یا سرنگونیطلب بخشی از همین تدارکات شیمیایی است که فرم دیگری از تروریسم را تداعی میکند. به قول تروتسکی «حسابی که ما باید با نظام سرمایهداری تسویه کنیم بسیار عظیمتر از آن است که به یک کارمندی که نام وزیر بر او نهادهاند عرضه شود». و همینطور با نظامی که براندازی صرف آن چیزی را تسویه نمیکند، بلکه امید به سرمایهداری خوب را زنده نگه میدارد.
دو شقِ ناسیونالیسم گفتهشده در جاهایی به هم وصل میشوند و در نقاطی از هم فاصله میگیرند. فتیش گذشته، دو ناسیونالیسم را در نقاطی همپیاله میکند. آلترناتیو هر دو بازگشت به گذشتهای است که با وهم و پنداری از افتخار آغشته شده است. ناسیونالیسم ملی خواهان بازگشت به افتخارات کوروش کبیر است و خود را جایگزین بیدارِ کوروش خفته معرفی میکند، ناسیونالیسم محلی در پی واپسروی به ریشههای قومی و ژنتیکی پیشین است که در این مسیر چون دیگری بناچار افسانهسرایی میکند. هر دو در مقابل وضعیت جدیدِ پیچیدهای که هرروز در حال تغییر و پیچش است با یک مکانیسم دفاعی عقبمانده خواهان بازگشت به آغوش مادری است که از دست رفته است. فقدانی که قرار است باور نشود و تروما را همیشه تصریحناشده باقی بگذارد. چنین واکنشی در ساحتهای دیگر عصر حاضر، همسانانِ قابل توجهی دارد. بخشی از نیروهای نیکنهاد و خیرخواه اما سادهلوحِ ضدسرمایهداری که بازگشت به شیوه تولید پیشامدرن و کوچک را آلترناتیو وضعیت میدانند، از همین ناراحتی مزمن رنج میبرند. آنان که در مواجهه دردناکشان با جهان بیمعنای سرمایهداری، از بازگشت به طبیعت داد سخن میدهند یا کوچکنندگان به عرفان شرقی همچون اشو و کوئیلو آنچنان احساس زبونی و ضعف را تجربه میکنند که به افقهای بیکرانه وهمیِ امنیتِ کودکانه پناه میبرند. اوج این حسرتِ گذشته در داعش متجلی شد. احساس زبونی و ناتوانی در برابر نیروی قدرتمند سرمایه، گونههای مختلفی از مسیرهای احساس عاملیت را تولید کرده که صرفا دست در ایجاد توهم عاملیت دارند. اما به قول مارکس «انقلاب اجتماعی چکامه خود را از گذشته نمیتواند بگیرد، این چکامه را فقط از آینده میتوان گرفت».
مصطفی زمانی