این نوشته متن میزگرد تارنمای «همّت» در خصوص افولگرایی و انگارهی «افول آمریکا» است که توسط برخی جریانات سیاسی مطرح میشود. در این میزگرد، افولگرایی از منظرهای مختلفِ نظری و تاریخی، مورد واکاوی و نقد قرار میگیرد.
مرتضی یگانه: تحولات جدید افغانستان و قدرتگیری طالبان باعث شد در فضای سیاسی آمریکا، همچنین در فضای سیاسی ایران، و همینطور در میان جریانات چپ و بخصوص در بین چپ ایرانی بحث در باب «افول آمریکا» وسیعاً مطرح بشود.
بهطور مشخص بعد از خروج نظامی آمریکا از افغانستان تقریباً بهصورت بسیار گستردهای در مورد «افول آمریکا» نوشتههای زیادی منتشر شد. در بین رسانههای جهانی و حتی رسانههای داخلی مانند خبرگزاری فارس و همینطور جریانات چپ، «افول آمریکا» به شکل گستردهای مطرح شد.حتی این بحثها تا جایی بالا گرفت که در وبسایت گلوبال ریسرچ در مقالهای از بحران نهایی امپراتوری آمریکا حرف زده شد و خروج آمریکا از افغانستان و تحولات افغانستان را «بحران نهایی امپراتوری» برشمرد و عنوان کرد که «سقوط کابل نشانه و محصول فرآیند تضعیف شدید قدرت، اقتدار و مشروعیت آمریکا و بهطور خلاصه تضعیف شدید هژمونی آمریکا است، فرآیندی که دههها طول کشیده و جهان بهطور قطع خصوصاً با عروجِ مشهودِ چین چندقطبی شده است». در همین مطلب گلوبال ریسرچ گفته شد که یک «مرکزیتزدایی ژرف و عمیق از غرب در نظام جهانی وجود داشته» و بهنوعی عنوان شد که تحولات افغانستان نشانهای از «پایان سیادت 500 ساله غرب بر دنیا» است.
سوالی که مطرح میشود این است که این بحث افول چه پیشینهی تاریخی دارد، از کجا مطرح شده و از چه دریچهای به «افول آمریکا» نگریسته میشود؟ ژان ژاک روسو در کتاب قرارداد اجتماعی میگوید: «اگر اسپارت و رُم نابود شدند، کدام دولت میتواند امیدوار باشد که تا ابد برقرار باشد». خوب اگر این گفته را بهصورت کلی مدنظر داشته باشیم، بدیهی است که دولت آمریکا هم مثل هر دولت دیگری روزی ساعت مرگش فرا خواهد رسید و سقوط خواهد کرد. این اتفاقی است که دامنگیر امپراتوری روم شد، دامنگیر امپراتوری عثمانی شد، دامنگیر روسیهی تزاری و امپراتوری بریتانیا شد و بهیقین روزی دامنگیر امپراتوری آمریکا نیز خواهد شد.
اگر مشخصتر صحبت کنیم، این «استدلال» که آمریکا در حال افول است، سابقهی بسیار طولانی دارد. بهطور مثال نوام چامسکی در مقالهای در سال ۲۰۱۱ میگوید «افول آمریکا» درست در اوج قدرتش و درست پس از جنگ جهانی دوم و زمانی که چین را «از دست داد»، آغاز شد. خیلی اظهارنظر عجیبی است. این گفته مانند این است که بگویی مرگ هر فرد زمانی آغاز میشود که به دنیا میآید! به این علت به نوام چامسکی اشاره کردم که به سابقهی طولانی بحث «افول آمریکا» ارجاع داده باشم.
ساموئل هانتینگتون مقالهای در سال ۱۹۸۸ مینویسد که در فارین افرز منتشر شد. عنوان مقاله این است: «آمریکا- افول یا آغاز مجدد». هانتینگتون اشاره میکند که نوشتهها و اظهارات در مورد «افول آمریکا» از اواخر دههی ۱۹۵۰ میلادی در فضای سیاسی و فرهنگی آمریکا آغاز شده است. زمانی که ماهوارهی اسپوتنیک-۱ شوروی بهعنوان اولین ماهوارهی جهان در چهار اکتبر ۱۹۵۷ به فضا رفت، در مورد «افول آمریکا» بحث کردند. زمانی که جنگ ویتنام اتفاق افتاد، مجدد بحث «افول آمریکا» داغ شد. در شوک نفتی ۱۹۷۳ و تحریم فروش نفت به غرب توسط اعراب باز در آمریکا در مورد سقوط قدرت آمریکا بحثهای زیادی صورت گرفت. یا در مورد رقابت بین شوروی و آمریکا و در شکست آمریکا و «افول آن» بحث کردند. در سال ۱۹۸۷ درست چند سال قبل از سقوط شوروی، پل کندی کتابی مینویسد تحت عنوان «عروج و سقوط قدرتهای بزرگ» که در این کتاب «افول آمریکا» را پیشبینی میکند. در سال ۱۹۹۰ روزنامهنگاری به نام «هوبارت رُوان» در واشنگتنپست مطلبی مینویسد و «افول آمریکا» را «پیشبینی» میکند و صراحتاً میگوید ما در حال ورود از عصر «پاکس آمریکانا» به عصر «پاکس نیپونیکا» هستیم و ژاپن دارد جای آمریکا را نظام بینالمللی میگیرد. یعنی «پاکس آمریکانا» در حال پایان و «پاکس نیپونیکا» در حال آغاز است. این بحث «افول» یک تاریخ طولانی دارد و حتی تا جایی پیش رفتند که گفتند ژاپن میخواهد جای آمریکا را بگیرد!
اکثر این بحثهایی که درباره «افول آمریکا» مطرح شده است بُنمایهها و زمینههای مشترکی را دنبال میکند. یکی از این زمینههایی که اینها دنبال میکنند، مشکلات داخلی آمریکا است؛ میگویند آمریکا کسری بودجهی سنگین و کسری تجاری سنگین دارد و این یکی از عواملی است که باعث «افول آمریکا» میشود. یا در برخی ورژنهای «چپگرای» افولگرایی مثل مکتب سیستمهای جهانی و افرادی نظیر جووانی اریگی، بیتوجه به اینکه بحران در سرمایهداری اساساً خصلتی چرخهای (چرخههای رونق- بحران- رکود- رونق) دارد و هیچ فرآیندِ سقوطِ خودکاری در دل بحران نهفته نیست، میگویند که در نتیجهی بحران دههی 1970 یا بحران سال 2008 یا در نتیجهی تبعات حملهی آمریکا به عراق، آمریکا وارد «بحران نهاییِ هژمونی و مرکزیتِ جهانیِ اقتصادی و سیاسیِ خود» شده است. زمینهی دیگر این است که میگویند آمریکا توسعهطلبی بیش از حد امپریالیستی و فزونگستریِ نظامی و امپریالیستی داشته و در جنگهایی بیش از حد توانش شرکت کرده و این توسعهطلبی بیش از حد امپریالیستی مخارج بسیار زیادی را به آمریکا تحمیل کرده است و این باعث «افول آمریکا» میشود. و دلیل و زمینهی سومی که در دورههای مختلف برای «افول آمریکا» مطرح میکنند این است که آمریکا رقبای بهاصطلاح قدرتمندی دارد؛ رقبایی که در مقاطع تاریخی مختلف تغییر میکنند. یک دوره از شوروی سخن میگفتند در دورهای دیگر از ژاپن و اروپا نام میبردند و اکنون نیز نوبت به چین رسیده است. بهزعم آنان، این رقبای قدرتمند به «جوانی توانمند میمانند که آمریکای پیر و فرتوتِ رو به موت را پشت سرگذاشته و جای آن را میگیرند». امروز هم همچنان با ارجاع به همین موتیفها و زمینهها بحث «افول آمریکا» تکرار میشود.
برای ادامه بحث باید ببینیم امپریالیست آمریکا چه خصوصیات بارزی داشته و چه معماری را شکل داده و آیا این ساختمان امپریالیستی بهواقع در حال فروپاشی است یا خیر؟
اسد نوروزی: تو اشارهای داشتی در مورد تِمها و زمینههایی که «افول آمریکا» را با آن فرمولبندی میکنند. این موتیفها یک دستگاه تحلیلی نمیسازند در واقع گویی از تصویر آغاز میکنند. ابتدا سیمایی از ناکامی یا هرج و مرج و بحران در برابرشان ظاهر میشود و سپس ملزوماتی برای تفسیر این وضعیت، به خدمت میگیرند. فرضاً گلایه از توسعهطلبی بیش از حد آمریکا، ابزاری است برای اینکه شکاف وسیع طبقاتی در آمریکا را توضیح بدهد. در واقع آنچه تصور افول را میسازد یک مرحله عقبتر از موتیفهایی است که افولگرایان بدان دست میبرند.
شکلگیری تصور افول عمدتاً حاصل نوعی قیاس است. قیاسی بین «عصر طلایی» آمریکا با وضعیت زمانی تحلیلگر. همانطور که گفتم در زمانِ اغتشاش و نابسامانی، تصویر افول برای تحلیلگر ساخته میشود. پس اگر بپذیریم این اصطلاح افول از ۱۹۵۰ میلادی مدام تکرار میشود و هر بار عاملی متفاوت در زمانی متفاوت این تحلیلها را تِرِند میکند، پس بهجاست که بگوییم قیاس بین عصر بهاصطلاح «طلایی» و وضعیت زمانی تحلیلگر صورت میگیرد. در واقع یک دستگاه تحلیلیِ مبتنی بر شناختِ امپریالیسم در این بازهی زمانی نقش بازی نمیکند. یک بار پرتاب ماهوارهی شوروی تصویر عقب ماندن آمریکا را میسازد، بار دیگر شکست آمریکا در جنگ ویتنام!
اما امروز تصویر اصلی که تحلیل افول را در صدر قرار میدهد، چیست؟ بهجز مواقعی مانند خروج نظامی آمریکا از افغانستان یا حملهی موشکی ایران به پایگاه نظامی عین الاسد و مانند اینها که فکتهایی جذاب برای تِرم افول هستند، تصویر اصلی افول را قیاس بین «عصر طلایی» آمریکا با عصر نئولیبرالیسم یا عصر اقتصاد جهانی میسازد. تصویر ایالتهای ورشکسته و شهرهای مخروبهای که حول کارخانهها و معادن ساخته شده، مهاجرت وسیع سرمایهی تولیدی در جستجوی نیروی کار ارزان و تخریب وسیع زیرساختها، بالا بودن آمار فقر و بیکاری و مانند اینها بهعنوان ابزار قیاس مورد استفاده قرار میگیرند؛ وضعیتی که جنبش ضدجهانیسازی را تبدیل به جریان سیاسی مهمی در آمریکا هم میکند. عروج ترامپ هم در واقع از این منظر معنا پیدا میکند. پس علاوه بر اینکه دستگاه تحلیلگریزِ افولگرایان را تشریح میکنیم، لاجرم مجبوریم تصویری که امروز رانهی اصلی اینها است را نیز بررسی کنیم.
مرتضی یگانه: من در بخش اول خواستم مفهومی را پیش بگذارم؛ مفهوم یا اصطلاح افولگرایی. افولگرایی به این معنا که جریاناتی در جهان وجود دارند که بهجای تحلیل صرفاً به یکسری قرائن و شواهد تاریخی اتکاء میکنند و با استفاده از این قرائن «افول آمریکا» را نتیجه میگیرند و از پس هر حادثهای «افول آمریکا» را میبینند.
اما اگر بهطور مشخص بخواهیم وارد بحثی که تو مطرح کردی بشویم؛ باید گفت که بسیاری از این موارد، چون تشدید نابرابریها و فقر شدید و مواردی مشابهی که به آن اشاره میشود، خاصیت سرمایهداری است. سرمایهداری در تمام دوران موجِدِ فقر و نابرابری است و در دوران نئولیبرالیسم، یعنی سرمایهداری عصر حاضر، این فاصلهی طبقاتی را تشدید کرده است و فقیرسازی طبقهی کارگر و اقشار فرودست جوامع در ابعاد وسیع اتفاق افتاده است. آمریکا هم از این امر مستثنا نیست. اگر بر اساس همین معیارها قرار باشد اقتصاد چین یا جامعهی چین را تحلیل کنیم، شاهد استثمار شدید نیروی کار در آن جامعه نیز خواهیم بود.
بهطور مثال طبق مطالعاتی که انجام شده در چین سهم دستمزد و حقوق از کل تولید ناخالص داخلی، از 57 درصد در سال 1983 به 37 درصد در سالهای 2005 تا 2010 رسید. یا در بخش صنعت که مهمترین بخش اقتصاد چین است، سهم دستمزد کارگران صنعتی از کل ارزش افزوده بخش صنعت، از 52 درصد در سال 2002 به 26 درصد در سال 2008 رسید. سهم دستمزد از کل هزینهی شرکتها در چین بسیار کمتر از کشورهایی نظیر آمریکا است و همین ارزانی نیروی کار و شدت استثمار طبقهی کارگر، دلیل مهاجرت گستردهی سرمایه به چین بوده است. هیچکس منکر تشدید نابرابری و فاصلهی طبقاتی در آمریکا نیست و این وضعیت کلانی است که دامنگیر همهی کشورهاست و خاصیت سرمایهداری انباشت ثروت در یک قطب جامعه و انباشت فقر در قطب دیگر است. خصوصاً زمانی که طبقهی کارگر نمیتواند با پروژههای سیاسی رهاییبخش و ایجاد سازمانهای پرولتریِ رزمنده و با دیدی استراتژیک، فرآیند طبقهگی خود را پیش ببرد، تاختوتاز سرمایه و استثمار آن، گسترش بیشتری در سپهرهای مختلف حیات اجتماعی و همینطور شدت بیشتری مییابد.
در قرن نوزدهم که بریتانیا، امپریالیست برتر دنیا بود ما موارد بسیاری را مانند کار کودکان، وضعیت اسفناک طبقهی کارگر در انگلستان و مانند اینها شاهد بودهایم. اینها وضعیت سرمایهداری در اعصار مختلف است. اینجا باید تاکید کنم، بهطور مشخص چین که عنوان میشود جای آمریکا را گرفته و یا در آستانهی این هستیم که جای آمریکا را بگیرد، از حیث این نابرابریها مشکلات کمتری نسبت به آمریکا ندارد. تعداد میلیاردرها در چین روز به روز در حال افزایش است و سهم 1 درصدِ ثروتمندِ فوقانی جامعهی چین از کل درآمد، در بین سالهای 1980 تا 2016 دو برابر شد و از 7 درصد به 14 درصدِ کل درآمد رسید. در سال 2018، سهم 10 درصد فوقانی از کل درآمد ملی در اروپا 37 درصد، در چین 41 درصد و در آمریکا و کانادا 47 درصد بوده است. با توجه به این معیارهای صرفاً اقتصادی نمیشود «افول آمریکا» را نتیجه گرفت.
اسد نوروزی: این قیاسهای اکونومیستی ناشی از فهمی یکسویه از مفهوم امپریالیست است. در این فهم، دولتی که در جایگاه امپریالیستی قرار گرفته دارای ترکیب ارگانیک بالاتری است و لذا ارزش به سمت آن کشور حرکت میکند. بدین ترتیب، ادعا میشود که پس باید آن جامعه که محل سرریز ارزش جوامع پاییندست است، دارای رفاه بیشتری باشد. در واقع این دستگاه چیزهایی را مفروض میگیرد که آرزومند آن است. چندی پیش یکی از عملههای امپریالیست توئیتی نوشته بود با این مضمون که کشورهایی که مستعمره نشدهاند، مسیر توسعه را طی نکردهاند. فردی که دارای چنین مغزِ استعمارزدهای است، آرزومندیاش این است که نظام امپریالیستی جهان باید برای کشورهای بهاصطلاح «مرکز»، رفاه به همراه بیاورد. حالا اگر این فرد شاهد تشدید نابرابریها باشد، انگارهی افول در ذهنش نقش میبندد. همانطور که عدهای شکل طبیعی برای دولت سرمایهداری را لیبرال دموکراسی تصور میکنند و هر جامعهای را که دولتش مطابق این الگو نباشد را غیرسرمایهداری معرفی میکنند. این شیفتگان امپریالیست چه در جایگاه دوست و چه در جایگاه دشمن، انتظار سامان دادن جامعهای بینقص و مرفه را از دولت امپریالیستی دارند. همانطور که انتظار تشکیل دولت لیبرال دموکراسی از سرمایهداری در همهی شرایط، نوعی تقدیس سرمایهداری است و هر فاجعهای در سرمایهداری و تشدید فقر و نابرابری و فساد را به شکل دولتها و «اقتدارطلبی» یا «دیکتاتوری» حواله میدهند تا سرمایهداری از هرگونه گزندی در امان باشد؛ انتظار ساختن جامعهای بینقص از دولت امپریالیستی نیز سطح بالایی از توهم را با خود حمل میکند.
تشدید فقر و نابرابری در کشورهای بهاصطلاح «مرکز»، به معنای معکوس شدن مسیر ارزش نیست. نظم نئولیبرال و تشدید مقرراتزدایی و بیحقوقسازیِ نیروی کار، عوامل اصلی شدت فقرِ جهانگستر است؛ فقری که دامان تودهی کارگر و زحمتکش کشورهای امپریالیستی را نیز میگیرد. این در واقع پیشروی افسارگسیخته سرمایهداری است که تمامی شئون جامعه را برای استثمار بیشتر مورد هجوم قرار داده است.
مرتضی یگانه: درست است و هیچ جای تاریخ هم اینگونه نبوده که کشورهای امپریالیستی، تضادهای عمیق اجتماعی نداشته باشند. در واقع، تهاجم امپریالیستی به هند و مستعمره کردن آن منجر به بهبود وضعیت طبقهی کارگر انگلستان و پایان ستم سرمایهداری در این کشور نمیشود. به قول مارکس در کتاب سرمایه، «ذرات زمان عوامل سود هستند» و سرمایهداری در انگلیس چنان با زیادکاریِ بیرحمانه و استثمار شدید، شیرهی جان کارگران را در قرن نوزدهم میمکد که مارکس از کارگران به «داوطلبان مرگ نابهنگام» یاد میکند. مارکس در همین اثر، به نقل از یکی از مطالب دیلی تلگراف در سال 1860، یعنی در بهاصطلاح «دوران طلایی» امپراتوری بریتانیا، از کودکان 9 یا 10 سالهای حرف میزند که «از تختخوابهای فلاکتبار خود در ساعت 2، 3 یا 4 بامداد بیرون کشیده و مجبور میشوند برای دستمزدی بخور و نمیر تا ساعت 10، 11 و 12 شب کار کنند». از گردهمایی عمومی در شهری حرف میزند که هدف آن نوشتن عریضهای است که «زمان کار برای مردان به 18 ساعت در روز کاهش پیدا کند». و باز هم به قول مارکس، «تثبیت کار متعارف روزانه در انگلستان، نتیجهی جنگ داخلیِ طولانی و کمابیش پنهان بین طبقهی کارگر و طبقهی سرمایهدار بوده» و در مورد دستمزدها و شرایط کار نیز همینطور است.
باز هم به قول مارکس، «دنیا پس از مرگ ما چه دریا، چه سراب، شعار هر سرمایهدار و کشور سرمایهداری است و سرمایه هیچ اهمیتی به سلامتی و طول عمر کارگر نمیدهد، مگر اینکه جامعه آن را مجبور کند». اینکه بخش کوچکی از طبقهی کارگر در یک کشور امپریالیستی ممکن است در یک برههی خاص از تاریخ، از جایگاه انحصاری برخی شرکتها در بازارهای مستعمراتی یا برخی سیاستهای امپریالیستی، «نفع» برده باشد، قابل تعمیم به کل تاریخ سرمایهداری نیست. اگر «نفعی» هم بوده، اولاً در بین تمام طبقهی کارگر عمومیت نداشته و ثانیاً «منفعتهای» احتمالی، دوامدار نبوده و ثالثاً در اوقاتِ متعدد در دولتهای غیرامپریالیستی نیز، سرمایهداری ممکن است از تاکتیکِ «اعطای مزیتها» به بخشهای کوچکی از طبقهی کارگر در جهت ایجاد تفرقه در طبقهی کارگر و سیاست «تفرقه بیانداز و حکومت کن»، استفاده کند. شکلگیری بنگاههای انحصاری و سود فوقالعادهی مونوپُلها لزوماً افزایش دستمزد کارگران این بنگاهها را درپی ندارد و حتی این شرکتهای انحصاری، ممکن است ابزارهای بیشتری، نسبت به شرکتهای کوچکتر، برای مقابله با اعتراضات کارگری در اختیار داشته باشند. دستاوردهای طبقهی کارگر حاصل مبارزات طولانی و پُر افتوخیز بوده و در غیاب پیوند مبارزات بهصورت راهبردی با افقی ضدسرمایهدارانه و مبتنی بر تلاش برای ایجاد جامعهای با مالکیتِ اشتراکی بر ابزار تولید و اجتماعیسازیِ مناسبات تولیدی، بخش قابل توجهی از این دستاوردها، هر بار پس از دورهای از تعرض جدید سرمایه از دست رفته است. در کل، نه از نظر تاریخی و نه از حیث نظری، چنین برداشتی درست نیست که حرکت ارزش به سمت دولتهای امپریالیستی منجر به رفاه اجتماعی آن کشورها بشود.
حسین خاموشی: پیرو همین بحث، وقتی ترامپ در آمریکا روی کار آمد، در بین بسیاری از تحلیلگران سیاسی یک موتیف کلی شکل گرفت مبنی بر اینکه آمدن ترامپ، «نشانهی زوال آمریکاست». به چه معنا؟ آنها میگفتند آمریکای پس از سقوط شوروی خودش را با یک رژیم انباشت نئولیبرالی و هموندش که جهانیسازی بود، به جهان معرفی کرد. یعنی رژیم انباشت نئولیبرال گسترش پیدا کرد در کنار آن یک سیاست فرهنگی کلی به اسم جهانیسازی هم در جهان حکمفرما شد، که گاهاً تحت نام دهکدهی جهانی هم از آن نام برده میشود. گویی این یک شکل نوین تمدنی بود که با تکنولوژیهای نوین اطلاعاتی و فنآوری ارتباطات پشتیبانی میشد. جهانی ترسیم شد که در پناه این فنآوریها، دولتها از هر زمانی به هم نزدیکتر و متصلتر شدهاند، سرعت انتقال دادهها بالا رفته و سرعت مبادلات اقتصادی نیز به طبع آن بالا رفته و گفتگوی فرهنگی و سیاسی و مانند اینها با سرعت بیشتر ممکن شده و مانند اینها. این دهکدهی جهانی است که آمریکا و متحدین غربیاش به آن شکل دادهاند. لذا برای بسیاری از تحلیلگران آمریکا رهبرِ مطلق این دهکدهی جهانی قلمداد میشد و حتی بحث را تا جایی پیش میبردند که آمریکا را یک «دولت جهانی» تصویر میکردند. گویی کل جهان در فضایی ادغام شده بود که آمریکا دولت مرکزی آن یا رهبریت مطلق آن را به عهده داشت.
پایان قرن بیستم دولت آمریکا امپریالیست بیرقیب جهان است و ابتدای قرن ۲۱ با حملات آمریکا به عراق و افغانستان رقم میخورد. حملاتی که چالشهایی را با خود برای آمریکا به همراه داشت. این چالشها تقریباً مقارن هستند با بحران سال ۲۰۰۸، بحران گستردهای که بانکهای بزرگ و شرکتهای بزرگ مالی آمریکا را در خود فرو کشید و دولت آمریکا را واداشت تا بستههای «نجات» تدارک ببیند. در واقع، بسیاری از تحلیلگران آمدن ترامپ را پاسخ به بحران، و تلاشی برای احیای قدرت آمریکا میدانستند. همزمان سیاستهای دولت ترامپ مقابله با سیاستهای جهانیسازی نامگذاری شد. خروج ترامپ از قراردادهایی چون توافق آب هوایی پاریس، بازتعریف پیمان تجاری نفتا، خروج از برجام، جنگ تجاری با چین و تجدیدنظر در تعرفههای واردات، همگی نشانههایی برای مقابله با سیاستهای جهانیسازی تصور شد. گویی سیاستهای جهانیسازی پس از دورهی رشد و رسیدن به بحران ۲۰۰۸ به پایان راه خود رسیده بود و ترامپ قرار است با سیاست ضدجهانیسازی، قدرت آمریکا را احیا کند.
حالا در نتیجهی این روایت گفته میشد سیاستهای جهانیسازی آمریکا در جهان شکست خورده و راست افراطی در آمریکا برای مقابله با این شکست قدرت گرفته است. روی کار آمدن دولتهای راستگرا در میان متحدین آمریکا، مانند روی کار آمدن بوریس جانسون در انگلیس یا خروج انگلیس از اتحادیهی اروپا و خیلی از جریانات دیگر، تبعات «زوال آمریکا» قلمداد شد. در واقع، قدرتگیری ناسیونالیستهای راستگرا و سیاستهای ضدجهانیسازی ترامپ در آمریکا، نشانههای «افول آمریکا» و «پایان» سیادت این کشور بر جهان تصور شد و گفته شد که بهناگزیر دولت ترامپ آمده تا با این سیاستهای بهاصطلاح «غیرمتعارف»، ورق افول را برگرداند.
عجیب است که برخی دیگر نیز در فضای سیاسی آمریکا یا اروپا، از منظری دیگر گفتند که خروج دولت ترامپ از توافقنامههای بینالمللی و سیاست «اول آمریکای» دولت او و «پایان دادن به چندجانبهگرایی»، بدین معناست که دولت ترامپ «مسئولیتپذیری جهانیِ متعارفِ» دولتهای پیشین آمریکا را کنار گذاشته و با «انزواطلبی»، «نقش رهبری جامعهی جهانی» را رها کرده است! این عده نیز از این زاویه دولت ترامپ را به گزینش و انتخابِ «افول» متهم کردند.
اما آیا حقیقتاً میشود با روی کار آمدن ترامپ و تغییر یکسری از پیمانها و قراردادهایی که آمریکا در آن نقش داشته است، «افول آمریکا» را نتیجه گرفت؟ بهواقع از بازتعریفهایی که آمریکا در قراردادها یا توافقهایی که با متحدین و رقبای خود انجام داده، نمیشود افول را نتیجه گرفت. خُب، سیاستهای جهانیسازی دچار چالشهایی شده و آمریکا با بازتعریف روابطش پاسخهایی به این چالشها داده است. حتی چرخش دولتها از یک رژیم و الگوی کلانِ انباشت سرمایه و شکلدهی به رژیم انباشت تازه را نمیشود به معنای زوال در نظر گرفت. همانطور که کنار گذاشتن رژیم انباشت فوردیستی و سیاستهای کینزیِ متناظر با آن و بازتعریفهای جدید برای شکلدهی به رژیم انباشت نئولیبرالی بهعنوان پاسخی به بحران، معنای زوال و افول نداشت.
حتی اگر دورهی سیاستهای جهانیسازی تمام شده باشد و عصر این رژیم انباشت سرمایه به پایان خود رسیده باشد، بازتعریفها و مقرراتزداییها یا تعریف مقرراتهای تازه با هدف باز کردن مسیر برای تهاجم بیشتر سرمایه صورت گرفته است.حتی اگر بگوییم آمریکا سیاستهای ضدجهانیسازی اتخاذ کرده و تغییراتی در رژیم انباشت نئولیبرالی بوجود آورده، «زوال آمریکا» را نتیجه نمیدهد. البته ما هنوز نمیبینیم که معماری سیاستهای جهانیسازی فرو ریخته باشد یا آمریکا بهصورتی خصلتنما و تعیینکننده، سیاستهایی علیه نئولیبرالیسم اتخاذ کرده باشد.
در کل هم آنچه در بین تحلیلگران در مورد دوران ترامپ رایج بود، تاکید بر قدرتگیری راست افراطی در غرب بود. از نظر آنان، این عروج راست افراطی نشانه «افول آمریکا» است. چرا؟ چون که راست افراطی وقتی ظهور میکند که «یک دولت-ملت و آن بلوکی که حول خودش شکل داده با تهدید مواجه شده و اینها برای صیانت از خویشتن و پاسخ به این زوال، سیاستهای ملیگرایانه و راست افراطی را در پیش میگیرند». همانطور که در سیر فراز و فرود اقتصادهای سرمایهداری همواره با چرخههای رونق، رکود و بحران روبرو بودهایم، در دولتهای سرمایهداری هم عروج راست افراطی از پس بحران ممکن است. ترامپ را نیز میتوان واکنشی به بحران ۲۰۰۸ و شرایط سیاسی و اقتصادی آمریکا دانست که سویههایی از راست افراطی نیز با خود به همراه داشت. اما اینها فراز و فرودهایی است که جزء ذاتی سرمایه و نظام سرمایهداری است. همانطور که در حیطهی اقتصاد، چرخهی رونق و رکود و بحران اتفاق میافتد در حیطهی سیاست و دولت هم شاهد این چرخهها هستیم و بحران سیاسی نیز بخشی از این چرخهها است. اما از این چرخهها نمیشود به شکلِ خطی، «افول» را نتیجه گرفت کما اینکه نمیشود با بحران در سرمایهداری، مرگ و پایان سرمایهداری را نتیجه گرفت. این معنا نمیدهد. آیا نظام سرمایهداری در حال افول است؟ بله هر چیزی در جهان در حال افول است. هیچ سیستمی در جهان نیست که مادامالعمر کار کند. به قول فردوسی، «جهان را چنین است ساز و نهاد/ که جز مرگ را کس ز مادر نزاد». همانطور که نظام سرمایهداری در حال افول است، امپریالیسم آمریکا هم در حال افول است. اما این گزارههای کلی و همانگویانه، هیچ کمکی به ما نخواهد کرد. مهم این است که ما با بررسی کانونهای بحرانی و تاثیرش بر سیاستها و قدرتهای دولتی بتوانیم سیاستهای اجتماعی رهاییبخش را پیش بگذاریم و گرههای مقاومتِ اجتماعیِ موجود را در خدمت نبرد طبقاتی و پیشبرد مبارزات طبقاتی طبقهی کارگر به کار گیریم.
مرتضی یگانه: من فکر میکنم اگر بخواهیم دربارهی افول یا فزونیِ قدرتِ دولت آمریکا درست حرف بزنیم، اولین چیزی که اهمیت دارد شناخت معماری و ساختمان امپریالیستی است که آمریکا پس از جنگ جهانی دوم ساخت. بسیاری از نوشتههایی که رویکرد افولگرایانه دارند و هر اتفاق و رویدادی را به معنای «افول آمریکا» میدانند و این اواخر هم از «افول نهایی آمریکا» یا «سقوط آمریکا» حرف میزنند، تحلیل این معماری امپریالیستی را کلاً نادیده میگیرند. گویی هیچ اعتقادی ندارند که این ساختمان امپریالیسم آمریکا را که بعد از جنگ جهانی دوم شکل گرفته، بررسی کنند و ببیند این ساختمان اکنون واقعا در حال فروپاشی است یا نیست. آیا نشانههایی از فروریختن این ساختمان دیده میشود یا خیر؟
آمریکا بعد از جنگ دوم جهانی برای اولین بار در تاریخ دنیا سعی کرد یک نظام امپریالیستی مقرراتمحور ایجاد کند. سعی کرد مقرراتی کلان را در سطح جهانی تعریف کند که این مقررات، از نظر امپریالیسم آمریکا قواعد بازی هستند که با هژمونی دولت آمریکا تعریف میشوند. هر دولتی که این قواعد کلان را رعایت کند، در مدار آمریکا قرار گرفته و در طیف وسیع اتحاد با آمریکا قرار میگیرد. هر دولتی هم که این مقررات کلان را رعایت نکند و کلیت آن را نپذیرد و یا تصور شود که این کلیت را به خطر میاندازد، آمریکا آن دولت را در طرف رقیب یا متخاصم و دشمن قرار میدهد و با ابزارهایی که در اختیار دارد سعی میکند این دولتها را مهار، تضعیف یا بهکلی سرنگون کند. البته دولت آمریکا در جهان، فعّالِ مایشاء و قدرت بینالمللی مطلق نیست. با این وجود، این نظام مقرراتمحور که دولت آمریکا سعی در اعمال آن دارد، همان چیزی است که خیلی از تحلیلگران و نظریهپردازان نامش را «نظم جهانی» میگذارند.
ما میدانیم که قدرت امپریالیستی در سطح جهانی را نمیتوانیم با قدرت دولت در سطح ملی مقایسه کنیم. در واقع در نسبت با اقتداری که دولت در سطح ملی دارد، ما نمیتوانیم از «نظم» در سطح جهانی صحبت کنیم. یک دولت امپریالیستی به هر اندازه هم که قدرتمند باشد، قدرت مطلقه نیست که هر تصمیمی گرفت تمام دولتهای دنیا از آن تبعیت کنند. چنین چیزی در سطح جهانی ممکن نیست. بخاطر اینکه در سطح جهانی ساختارها مبتنی بر روابط بین دولتهای ملی شکل گرفته است و هر قدر هم که نظام اتحادِ ایجادشده توسط یک دولت امپریالیستی قدرتمند باشد، رقابت و تخاصم جزئی جدانشدنی از روابط بین دولتهای سرمایهداری خواهد بود. با این وجود اگر بخواهیم با دورههای امپریالیستی گذشته مقایسه کنیم این سطحی از «مقرراتمحوری» که امپریالیسم آمریکا موفق میشود تا به دنیا تحمیل کند در دورههای قبلی معادلی نداشته است. مثلاً در دورهای که بریتانیا امپریالیست برتر در دنیا بوده، ما شاهد چنین چیزی نیستم.
دولت آمریکا این نظام امپریالیستی مقرراتمحور را سعی میکند با طیف وسیعی از اتحادها شکل بدهد؛ اتحادهایی که یک سیستم بینالدولی ساخته و تعداد زیادی سازمان بینالمللی را شکل میدهد. سازمان ملل، شورای امنیت سازمان ملل، ناتو، آژانس بینالمللی انرژی اتمی، صندوق بینالمللی پول، بانک جهانی، سازمان تجارت جهانی، حتی سازمان بهداشت جهانی، سازمانهایی هستند که بخشهایی از معماری امپریالیسم آمریکا را تشکیل میدهند و مقرراتی که آمریکا طرحریزی میکند و مقرراتی که بهعنوان پروژهی کلان سیاسی خود دنبال میکند را تلاش میکند از طریق این نهادها و همچنین اتحادهای وسیعی که با دولتهای مختلف دارد، پیاده کند.
همزمان، در همین دورهی پس از جنگ جهانی، در سال 1947، آمریکا قانونی به نام قانون امنیت ملی تصویب میکند و سازمان سیا نیز در همان سال و براساس همان قانون شکل میگیرد. شورای امنیت ملی آمریکا نیز در سال 1947 با اجرای همین قانون امنیت ملی شکل میگیرد. با این قانون و پروژههای سیاسی مشابه، آمریکا که بعد از جنگ جهانی دوم، قویترین قدرت اقتصادی دنیا است، شکل یک امنیتی به خود میگیرد، و ابرپروژهی امپریالیستی خود را در سطح جهانی و با ابزارهای متنوع این دولت امنیتی دنبال میکند. آمریکا با ایجاد پنتاگون، سازمان سیا، شورای امنیت ملی، وزارت امور خارجهای که طرحهای جهانی را دنبال میکند و ایجاد پایگاههای وسیع نظامی در دنیا، نقش محوریِ دلار و نظام مالی و پولی آمریکا در نظام مالی و بانکی بینالمللی و همینطور جایگاه برترش در برخی تکنولوژیهای نظامی و غیرنظامی، معماری امپریالیسم خود را تشکیل میدهد. گفتنی است که تا سال 2018 آمریکا حداقل 750 پایگاه نظامی در 80 کشور جهان داشته است (میدانیم که نام 80 کشور دنیا را بیوقفه و بدون استفاده از نقشه گفتن، برای برخی دشوار است، اما در عمل آمریکا در این تعداد کشور، پایگاه نظامی دارد!)
این قدرت نظامی آمریکا یکی از ستونهای اصلی امپریالیسم آمریکاست. در سال 2020، بودجهی نظامی آمریکا 778 میلیارد دلار برآورده شده که معادل 39 درصد مخارج نظامی سرتاسر جهان است و بودجهی نظامی آمریکا در این سال از مجموع 12 کشور دیگر که بالاترین بودجهی نظامی را داشتهاند، بالاتر بوده است. همینطور دلار آمریکا و سیستم پولی و مالی این کشور بهعنوان یکی از پایههای امپریالیسم آمریکا، همچنان نقش هژمون را در تجارت بینالمللی دارد. به همین نحو، بسیاری از شرکتهای آمریکایی از حیث درآمد و مخارج حوزهی توسعه و تحقیقات، جایگاه بالا و پیشتازی در صنایعی همچون فنآوری اطلاعات، نیمرساناها و صنایع نظامی، هوایی و فضایی دارند. اگر بخواهیم به این نتیجه برسیم که آمریکا «افول» کرده است، باید معماری کلان امپریالیسم این کشور را بررسی کنیم.
با اتکاء به چند دادهی مجزا نمیتوان «افول» آمریکا را نتیجه گرفت. نمیتوانیم بگوییم چون تولید ناخالص داخلی چین برحسب برابری قدرت خرید از آمریکا پیشی گرفته است، پس آمریکا «افول» کرده است. این شاخصهای اکونومیستی دلبخواهی هستند. اینکه گفته میشود جیدیپی چین برحسب برابری قدرت خرید از آمریکا پیشی گرفته است، پس آمریکا در حال «زوال» است، یک معیار دلبخواهی است. شخص دیگری ممکن است بهصورت دلبخواهی بگوید جیدیپی بر حسب برابری قدرت خرید «علمی» نیست و باید جیدیپیِ اسمی را مبنا قرار داد، و در این حالت، باز جیدیپی آمریکا از چین بیشتر میشود.
یک تحلیلگر دیگر ممکن است بگوید شاخص جیدیپی هیچ چیزی در مورد سطح ثروت جوامع نمیگوید و جمعیت در تولید ناخالص داخلی نقش دارد و باید جیدیپی سرانه را مبنا قرار بدهید. در این صورت، جیدیپی سرانه چین، بسیار پایینتر از آمریکا میشود و اگر جیدیپی سرانه را مبنا قرار بدهیم، ممکن است یک نفر نتیجهگیری کند که اصلاً قطر به این دلیل که یکی از بالاترین جیدیپیهای سرانه در دنیا را دارد، پس قطر امپریالیسم مسلط دنیا باید باشد! تحلیل اکونومیستی بر اساس این شاخصهای دلبخواهی همینقدر مسخره است.
منظور از مثالهایی که ذکر شد، این است که اگر بخواهیم دربارهی قدرت آمریکا تحلیل ارائه دهیم، باید ساختمان کلی که امپریالیسم آمریکا شکل داده است را بررسی کنیم. باید بررسی کنیم کجای این ساختمان کلی دچار ترک شده است، آیا طوری دچار ترک شده است که آمریکا میتواند آن را بازیابی کند؟ یا این ترک آنقدر بزرگ است که ساختمان کلی امپریالیسم آمریکا را در آستانهی فروپاشی قرار داده است؟ مسئله صرفاً این نیست که پاسخ به این سؤالات ممکن است بسیار دشوار یا در برخی حالات غیرممکن باشد، بلکه درعینحال این است که در روایتهای افولگرایان، این معماری امپریالیسم آمریکا اصلاً بررسی نمیشود.
هانتینگتون در حالی که افولگرایی را مورد نقد قرار میدهد، یکجا افولگرایی را تحسین میکند و میگوید که «افولگرایی قبض و کاهش قدرت آمریکا را پیشبینی میکند و در تمام مراحل، این پیشبینی، نقشی اساسی در جلوگیری از کاهش و قبض قدرت آمریکا دارد». بیشترین تعداد افرادی که میگویند آمریکا افول کرده است، شاید در خود آمریکا باشند، و کسانی هستند که بالاترین نگرانی را نسبت به افول آمریکا دارند.
دولت آمریکا مدام این مسئله را تکرار میکند و بررسی میکند که چه طور میتواند مانع از قدرتگیری رقبای خود شود و به چه اشکالی میتواند آنها را زمین بزند و به همین دلیل است که در ابعاد بسیار وسیعی از مکانیزمهای تنبیهی مانند تحریم و جنگ و مکانیزمهای تشویقی مانند خریدن سیاستمداران کشورهای دیگر و کمک نظامی به برخی کشورها و متحدان خود استفاده میکند.
پس در میان تحلیلهایی که در حوزهی افولگرایی وجود دارند، هیچ تحلیل واضحی وجود ندارد که بهطور مثال بررسی کند، کشوری مانند چین اگر قرار است جای آمریکا را بگیرد، چه نظام اتحاد بینالمللی و بلوک یا قطبِ قدرتی در مقابل آمریکا شکل داده است؟ آیا اتحاد بینالمللی که چین شکل داده است از اتحاد بینالدولی که آمریکا شکل داده است، قدرتمندتر است یا نه؟ آیا اصلاً اتحادی شکل داده است؟ آیا مثلاً سازمان شانگهای در قامتی است که «ناتوی چینی» خوانده شود؟ اگر قرار باشد امروز چین وارد یک جنگ و درگیر یک جنگ شود، چند اتحاد نظامی دارد که به نفع آن وارد جنگ شوند؟ یک سازمان نظامی گسترده وجود دارد که بهعنوان متحد در آن جنگ، کنار چین بایستد یا خیر؟ به هیچ کدام از این سؤالات پاسخ داده نشده است، فقط از نشانهها و قرائن مختلف بهصورت دلبخواهی نام میبرند. صرفاً از نشانههایی یاد میکنند، نشانههایی مانند خروج آمریکا از افغانستان که در مقیاس تاریخ امپریالیسم آمریکا و در مقیاس کلان، ممکن است اتفاق کوچکی باشد، و از این نشانههای دلبخواهی که در هر موردی میتوان یافت، نتیجهگیری میکنند که آمریکا افول کرده است.
اسد نوروزی:به قولی برای هر ادعایی در جهان، فَکت وجود دارد. در واقع آنچه از این بحث تا اینجا برمی آید این است که «افول آمریکا» را نه با تحلیل معماری امپریالیسم، بلکه با بحرانها و شکستهای آن در طرح و برنامههایش بررسی میکنند. بهطور مثال، یک انتظار مبتنی بر «دولت جهانی» وجود دارد، یک انتظار اولتراامپریالیستی وجود دارد که هر طرح و نقشهی آمریکا، باید پیروزی صد درصد داشته باشد. یعنی اگر آمریکا یک دستاورد حداقلی از طرح و نقشهی خود داشته باشد، این دستاورد حداقلی بهعنوان نشانههایی از «افول» سنجیده میشود. هر جابجایی در بازتعریف رابطهی قدرت آمریکا با جهان، بهعنوان نشانهی افول سنجیده میشود. این گرایش ضدجهانیسازی که در آمریکا وجود دارد، در واقع نئولیبرالیسم را از موضع قدرت به نفع خودش جرح و تعدیل میکند. آمریکا اتحادهای خودش با جهان و با متحدانش را بازتعریف میکند و اینها امتیازات جدیدی هستند که آمریکا بهواسطه قدرتش میخواهد به جهان تحمیل کند. آمریکا با امتیازاتی که برای خود قائل میشود، بر نئولیبرالیسم مهار زده و سعی در جرح و تعدیلِ آن دارد .آمریکا همچنان نئولیبرالیسم را ترویج میکند و همچنان روی سازوکارهای خود برای تسخیر بازارهای جهانی کار میکند. این میل به امتیازگیری از همپیمانان و تحمیل هزینه به رقبا، یک گرایش جدی است که هم در «چپ» و هم در راست هیأت حاکمهی آمریکا دیده میشود.
نکتهای که مرتضی گفت این است که بخش زیادی از کسانی که به دولت یا جامعهی آمریکا دربارهی خطر «افول آمریکا» هشدار میدهند، دلواپسان و حامیان آمریکا هستند. اگر بخواهیم از منظری دیگر به این بحث نگاه کنیم، باید بگوییم که در بخشی از بدنهی چپ هم بحث «افول آمریکا» وجود دارد. هموند اینها، در کشورهایی که خارج از مدار آمریکا هستند هم شاهد هستیم که برخی دولتهای خارج از مدار آمریکا، سیاستهای خود را گویی با تصور «افول آمریکا» تنظیم میکنند.
حالا بیایید از موضع نیروهای چپی که آرزومندی «افول آمریکا» را دارند به موضوع نگاه کنیم، این چپ تصوری آرمانی از امپریالیسم دارد و هرگونه اغتشاش در این تصور، به ضعف امپریالیسم ترجمه میشود. این نقطهای است که آرزومندی سقوط امپریالیسم، متریال مناسب مییابد. تمام ناکامیهای چپ و طبقهی کارگر قرار است در این طرح آرزومندانه پاسخ راهگشا بیابند.پس انکشاف مبارزهی طبقاتی را دلبخواهی از «افول» امپریالیسم نتیجه میگیرند. اینها مدعی هستند که همه چیز را از سر انکشاف مبارزهی طبقاتی تحلیل میکنند و این اصلیترین دغدغهشان است. در واقع موضع ضعف طبقهی کارگر، عقبنشینی تاریخی چپ و همهی فشاری که بعد از فروپاشی بلوک شرق به نیروهای چپ و نیروهای کارگری تحمیل شده است، را میخواهند با افول آمریکا، یکشبه جبران کنند.
مرتضی یگانه: کمی بیشتر توضیح بده. نکات خیلی مهمی گفته شد. منظور این است که این بخش از «چپ» صرفاً با آرزومندی، در ساحت واقعی مبارزهی طبقاتی را رها میکنند و تنها امیدشان «افول آمریکا» است که از پس آن مبارزهی طبقاتی شکل بگیرد؟
اسد نوروزی: دقیقاً! در دورهای از تاریخ، بیشترین خیانت به تِرمِ ماتریالیسم تاریخی را با خود مفهوم ماتریالیسم تاریخی و تبدیل آن به یک شبهماتریالیسم مکانیکی کردند. حالا یک تِرمی در این دوره داریم به نام انکشاف مبارزهی طبقاتی؛ این انکشاف مبارزهی طبقاتی را در جاهای مختلف، خیلی دلبخواهانه، برای خودشان ترجمه میکنند. یکجا بهنحوی ترجمه میکنند که انکشاف مبارزهی طبقاتی برابر میشود با اینکه یک دولت ملی، یک دولت مستقر، مورد هجوم قرار نگیرد، وضعیت مناسبی برای انباشت سرمایه داشته باشد، سرمایهداری و بورژوازی مورد هجمه قرار نگیرد و میگویند اگر مورد هجمه قرار بگیرد و انباشت سرمایه صورت نگیرد، انکشاف مبارزهی طبقاتی به خطر افتاده است. یعنی در این مفهوم انکشاف مبارزهی طبقاتی برابر میشود با رونق سرمایهداری، از دل این مفهوم به دام دفاع از بورژوازی ملی میافتند. در واقع چپهایی که از تِرم افول پشتیبانی میکنند، میگویند فقط زمانی به بُلشویسم دوران خودمان میتوانیم دست پیدا کنیم که امپریالیسم رو به افول باشد و نمونهی تاریخی میآورند که شوروی و انقلاب اکتبر زمانی روی داد که امپریالیسم بریتانیا در جنگهای امپریالیستی و در جنگ جهانی اول ضعیف شده بود و جنگ بین دولتهای امپریالیستی باعث ضعف امپریالیسم جهانی شده بود و امکان عروج مبارزهی طبقاتی و انکشاف مبارزهی طبقاتی وجود داشت. حالا میخواهند این دُگم و این الگو را بر زمانهی فعلی منطبق کنند و از این منظر، هر تحلیلی که سعی میکند وضعیت را انضمامی تحلیل کند، مورد هجمه قرار میدهند؛ با تحلیل انضمامی از وضعیت انضمامی، بهنحوی برخورد میکنند که گویی که تو در برابر مبارزهی طبقاتی ایستادهای، گویی که تو نمیخواهی آن بلشویسم زمان اینها عروج کند. از نظر آنان، وقتی در برابر افولگرایی حرف میزنی، انگار که علیه مبارزهی طبقاتی، علیه عروج طبقهی کارگر حرف میزنی.
حسین خاموشی: قصد من ارائهی یک جمعبندی از بحث «افول آمریکا» است. سه جریان عمده را میتوان نام برد که قائل به «افول دولت آمریکا» هستند. در صحبت دوستان هم به این جریانات اشاره شد. همچنین سعی خواهم کرد استدلالات این جریانات را راجع به افول آمریکا مطرح کنم و اغراض سیاسی این جریانات را نیز بیان کنم. جریان اول سیاسیون و اصحاب رسانه درون بستر رسمی سیاست جامعهی آمریکا و همچنین برخی متحدان آن است که مدام بر طبل «افول» میکوبند. برای این جریانات صحبت از افول در واقع قسمی غُرزنی یا نهیب زدن به دولت آمریکا است که سیاستهای خود را بهگونهای تنظیم کند تا سیادت و سلطهی امپریالیستی آن بر جهان به خطر نیفتد و بتواند بیشترین امتیازهای اقتصادی، سیاسی، نظامی و دیپلماتیک را در جدال با رقبا و دشمنان و یا حتی متحدینش کسب کند.
جریان دوم برخی از گروههای سیاسی در جریان سیاستِ رسمی برخی کشورهای خارج از مدار آمریکا هستند. در این کشورها همانطور که برخی جریانات افولگرا هستند، جریاناتی نیز در مقابل آنها قرار دارند که کاملاً برعکس فکر میکنند و بهطور کامل پروغرب و پروآمریکایی هستند. در کشورهای خارج مدار آمریکا، افولگرایی را جریاناتی ترویج میکنند که خود را در مقابل جریانات غربگرا تعریف میکنند و هدفشان از مطرح ساختن انگارهی افول در واقع تولید قِسمی گفتمان یا ایدئولوژی در راستای حفظ و بسط قدرت دولت متبوعشان است. این جریانات «افول آمریکا» را مبنای ایجابی تحلیل خویش از وقایع نظام جهانی قرار میدهند و «افول آمریکا» را دالِ بر باز شدن فضای تنفسی برای تحرکات خویش در عرصههای مختلف اقتصادی، سیاسی، نظامی و … میدانند.
دو جریان اول که مطرح کردیم در واقع جریاناتی دولتی و یا نزدیک به دولتها هستند. حال چه نزدیک به دولت آمریکا و چه نزدیک به دولتهای خارج از مدار آمریکا. اما جریانات سومی نیز هستند که خارج از ساختار جریانات وابسته به دولتهای مستقر، قائل به انگارهی «افول آمریکا» هستند. در مورد ایران بهطور مشخص برخی جریانات چپگرا قائل به این انگاره هستند. این جریانات شواهد و قرائنی در حیطههای مختلف برای مدعای خویش مطرح میکنند. از جمله اینکه آمریکا در سوریه نتوانست دولت بشار اسد را شکست دهد و دولت اسد سقوط نکرد؛ در عراق، آمریکا پس از صرف کلی هزینه نتوانست اهداف حداکثریاش را تحقق ببخشد؛ آمریکا ناگزیر شد پس از بیست سال از افغانستان خارج شود و الخ. برای این جریانات، «افول دولت آمریکا» فضایی برای انکشاف مبارزهی طبقاتی فراهم خواهد کرد. چون بنا به ادعای آن، با وجود برقراری هژمونی و معماری امپریالیستی دولت آمریکا هیچ امکانی برای ظهور مبارزهی طبقانی میسر نمیشود و انرژی تمامی جنبشها و جریانات سیاسی و اجتماعی در کشورهای خارج از مدار آمریکا مثلِ ایران، با فرضِ بقای هژمونی آمریکا، در سبد و ظرفِ جریانات پروغرب ریخته خواهد شد؛ مانند جنبش سبز سال ۱۳۸۸ در ایران. اما بهزعم آنان، اگر هژمونی آمریکا در حال «افول» باشد، آنگاه انرژی برآمده از جریانات و جنبشهای اجتماعی لزوماً در ظرفِ جریانات پروغرب ریخته نخواهد شد و مقداری از نیروی جنبشیِ جامعه خود را تحت برنامهها و افق چپ و سوسیالیستی ظهور و بروز خواهد داد. برای این جریانات، شورشهای دی ۹۶ و آبان ۹۸ سرآغاز فصل نوینی است که دیگر جنبشهای اجتماعی تماماً انرژی خود را در بستری پروغرب بارگذاری نمیکنند و سویههای کارگری و سوسیالیستی پیدا خواهند کرد و اینها همه مسبوق به فرضِ پذیرش «افول آمریکا» است که برای این جریانات امری مُسجّل است.
اما باید گفت که از کنار هم قرار دادن چند داده و قرائنِ جزئی نمیتوان افول را استنتاج کرد. این جریانات با پیشفرض قرار دادنِ جزمیِ انگارهی افول به جایی راه میبرند که در شورشهای دی ۹۶ و آبان ۹۸ ثنویت و دو مرکزی مشاهده میکنند. در واقع استدلال میکنند که بهخاطر در حالِ افول بودنِ هژمونی دولت آمریکا در جهان جریانات اعتراضی خود را به شکلی دوگانه بروز میدهند؛ یک سر پروغرب و امپریالیستی و در سر دیگر غیرپروغرب، کارگری و حتی سوسیالیستی.
اسد نوروزی: یک بحثی هست که افول را روندی میدانند، نقطهای برای آن نمیگذارند و میگویند در حال افول است و تعینی به آن نمیدهند و از همین استخراج میکنند که تحولات اجتماعی مانند دی 96 و آبان 98 دو نطفه در خود دارند، هم میتوانند امپریالیستی و ویرانگر باشد و تبدیل به یک جنبش منحط شود و هم میتواند مترقی باشد و در واقع پایههای یک انقلاب اجتماعی را در درون خود داشته باشد. یک دوگانهی اینچنینی ساخته میشود. برای گریز از اختلافی که بین تحلیلشان و واقعیت وجود دارد به یک دستگاه دو بُنی و دو مرکزی پناه میبرند. خروجی این دوگانهسازیها، مواضع دوپهلویی است که هیچ چیز را توضیح نمیدهد.
حسین خاموشی: اینکه اینها به چنین دوگانههایی میرسند، بازتاب این است که مبنای ایجابی سخنشان جَزمی و دگماتیک است. چرا که برای «افول آمریکا» شواهد کاملاً متقنی ندارند. بر مبنای چندتا فَکت خاص این انگارهی افول را ساختهاند و با این انگاره جزمی میخواهند جهان را تحلیل کنند. لذا در تحلیل وقایع انضمامی دچار تذبذب میشوند و ناچار میشوند دوگانههایی باطل بسازند؛ چرا که در زمین واقعی انضمامی میبینند که مثلاً شورشهای دیماه ۹۶ و آبان ۹۸ سویهی غالب امپریالیستی دارند و شعارهایی چون نه غزه، نه لبنان و حمایت از خاندان پهلوی در آنها مسلط است. وقتی نمیتوانند این وضعیت را پاسخگو باشند و از قبل هم انگاره افول را به شکل جزمی مفروض گرفتهاند، این تضاد آنها را مجبور میکند که قائل به یک جریان دو بُنی و دو مرکزی بشوند. باید دقت کنید که این تناقضی در وضعیت نیست، چرا که تناقضهای وضعیت، سنتزهای مبارزاتی مشخص میطلبد؛ این تضادی است در سطح ایده و نظرورزی آنها که دقیقاً پاسخهای دوپهلو و نامتعین را طلب میکند. پس آن اصل جزمی نظریشان خودبهخود در سطح انضمامی واقعیت ترک برمیدارد.
مرتضی یگانه: اصطلاح «در حال افول» خیلی اصطلاح جالبی است و اصلاً یک اصطلاح تحلیلی نیست. «درحال افول»! از کجا شما به این نتیجه میرسید که مواجههی یک موجودیت سیاسی با یکسری چالشها و یا بحرانها، منجر به افول آن میشود؟ از کجا معلوم که نتیجهی مواجههی آمریکا با این چالشها و برخی بحرانها، مثل برخی موارد در گذشته، بازیابی قدرت آمریکا یا بازتعریف قدرت امپریالیستی این کشور در شکلی جدید نباشد؟ چرا از پس بحران، تجدید آرایش ممکن نباشد؟ مگر در چالشها یا بحرانها، اتوماسیونی کار گذاشتهاند که به زوال یا سقوط منجر شود؟ به همین خاطر میگویم که تِرم «در حال افول» به هیچ وجه تحلیلی نیست. این یک اصطلاح پیشاتحلیلی است که به هیچ نقطهای ارجاع نمیدهد. هیچ کس مدعی نیست که آمریکا با چالش و بحران روبرو نبوده است و روبرو نخواهد شد. اما دیدن اتوماسیونِ افول در هر چالشی بدون تحلیل مشخص و انضمامی از وضعیت و نیروهای انضمامی، یک ایراد اساسی است که نشان میدهد قائلان به این سنخ از افولگرایی، اصلاً هنوز پا به وادی تحلیل نگذاشتهاند و صرفاً در حال تکرارِ یکسری گزارههای جزمی هستند.
نکته پایانی بحثم درباره جریان سومی است که حسین در جمعبندیاش مطرح کرد. چپگرایانِ افولگرا مبارزهی طبقاتی را بر «افول آمریکا» بنا میکنند. یک از مثالهای شایع اینها اشاره به بحران جنگ جهانی اول است. اینها ادعا میکنند عروج بلشویسم رابطهی مستقیم و تناظر یکبهیکی دارد با وضعیتِ افول قدرتهای امپریالیستی آن زمان. پس در وضعیت «افول قدرت آمریکا» نیز عروج بلشویسم ممکن خواهد شد. این نکته که یک تحلیلگر مبارزهی طبقاتی را بر افول یک قدرت امپریالیستی بنا کند، نه به لحاظ تاریخی درست است و نه به لحاظ نظری. مبارزهی طبقاتی ریشه در خود سرمایهداری دارد. این مبارزه ریشه در تضاد کار و سرمایه دارد. مبارزهی طبقاتی در طبقهی کارگر و پروژههای سیاسی این طبقه و سازم آنها و تشکلها و احزابی که ایجاد میکند، ریشه دارد و اصلِ وجودِ این مبارزه، هیچ ربطی به در قلّه بودن یا در درّه بودنِ یک قدرت امپریالیستی ندارد. اصل مبارزهی طبقاتی متوقفشدنی نیست و وظیفهی رزمندهترین بخشهای جنبش طبقهی کارگر، این است که تلاش کنند که این مبارزات را بهنحوی متشکل، پروژهمند و غایتمند کنند که طبقهی کارگر واقعاً بتواند در مقام طبقه دست به عمل بزند. مشروط کردن مبارزهی طبقاتی به افول امپریالیسم هم از حیث نظری و هم عملی اشتباه است و پیشرویِ مبارزهی طبقاتی از طریق تشکلیابی و وحدت طبقهی کارگر، خود میتواند در تضعیف دولت امپریالیستی و برنامههای تهاجمی آن نقش داشته باشد.
پیش از آغاز جنگ جهانی اول در سال 1914، بنا به برخی منابع تاریخی، قدرت جنبش طبقهی کارگر و همینطور بلشویکها به مراتب بیشتر از سالهای 1915 و ۱۹۱۶ بود. جنگ در آغاز منجر به ایجاد موجی از ناسیونالیسم و اتحاد ملّی حولِ پرچم در میان مردم کشورهای مختلف شد که بینالملل دوم را کلاً با خودش برد. جنگ با شروعاش فضای ملیگرایی را در سال 1914 تقویت کرد و تا چند سال مبارزهی طبقاتی را در کشورهای مختلف تضعیف کرد. بنا به کتاب «تاریخ انقلاب روسیه» نوشتهی تروتسکی، تعداد کارگران شرکتکننده در اعتصابهای سیاسی در سال 1912، 550 هزار نفر، در سال 1913، 502 هزار نفر و در نیمهی اول سال 1914، 1 میلیون و 59 هزار نفر بود. اما آغاز جنگ در ژوئیهی 1914، جنبش طبقهی کارگر را وادار به عقبنشینی کرد و تعداد کارگران شرکتکننده در اعتصابهای سیاسی به 156 هزار نفر در سال 1915 و 310 هزار نفر در سال 1916 رسید. تروتسکی مینویسد: «به محض برخاستن نخستین طنین طبل جنگ، جنبش انقلابی فرو مُرد. فعالترین قشرهای انقلابی برای جنگ بسیج شدند. عناصر انقلابی از کارخانهها به جبههها پرتاب شدند. اعتصاب مجازاتهای سنگین میگرفت. مطبوعات کارگری جارو شدند. اتحادیههای کارگری خفه گردیدند. صدها هزار زن و پسربچهی دهقان به درون کارگاهها سرازیر شدند. جنگ- توأم با فروپاشی بینالملل [دوم]- سمتگیری سیاسی کارگران را سخت برهم زد، و برای مدیریت کارخانهها که تازه سر بلند کرده بودند، این امکان را فراهم آورد که به نام کارخانهها دم از میهن زنند، و بخش مُعتنابهی از کارگران را به دنبال خود کشند، و عناصر مُتهور و مصمم را وادار به خاموشی و انتظار سازند. اندیشههای انقلابی صرفاً در محافل کوچک و مخفی روشن نگاه داشته میشدند. در آن روزها در کارخانهها هیچکس جرأت نمیکرد خود را بلشویک بخواند، نه فقط از ترس دستگیری، بلکه نیز از ترس کتک خوردن از دست کارگرهای عقبمانده». حتی جورج بوکانن سفیرِ وقتِ بریتانیا در روسیه از «روزهای شگفتانگیز اوایل اوت 1914» میگوید که «بهنظر میرسید روسیه کاملاً متحول و دگرگون شده است».
پس لزوماً نمیشود شدتگیری مبارزهی طبقاتی و عروج بلشویسم را از جنگ جهانی اول نتیجه گرفت و استراتژی مبارزاتی لنین هم این نبود منتظر بماند تا زلزلهی افولِ امپریالیسم، میدان را خالی و آماده تحویل مبارزهی طبقاتی و مبارزان طبقهی کارگر بدهد. راهی که جنبش طبقهی کارگر با رهبری بلشویکها از فوریه تا اکتبر 1917 طی کرد نیز نتیجهی خودکارِ جنگ یا «افول امپریالیسم» نبود؛ راهی که جنبش طبقهی کارگر در آن زمان در برخی کشورهای دیگر به آن مرحله از پختگی و بلوغ نرسید که آن را طی کند.
همانطور که گفتم چنین تحلیلهایی مبنای تاریخی و نظری ندارند و در واقع، افولگرایی چپگرایانه، سِنخی رویکردِ صبرطلبی است و نتیجهی خوانشی از تاریخ است که قائل به اتوماتیکواریِ تحولات بزرگ است. اینها منتظر سرنگونی آمریکا هستند تا از دل غیاب این قدرت امپریالیستی، طبقهی کارگر انقلاب کند و انقلاب جهانی محقق شود. این انتظار روز موعود که با «افول آمریکا»، همه چیز روی چرخ تحول قرار میگیرد، رویکردی پیشاتحلیلی است.
اسد نوروزی: در چپ ایران دو تحلیل عمده از امپریالیست وجود دارد. دستهی اول در نتیجهی همراهی حزب توده با جمهوری اسلامی از چپ ضدامپریالیست فاصله گرفت و شکست چپ در انقلاب ۵۷ را ناشی از سیاستهای ضدامپریالیستی احزابی چون حزب توده و فدائیان اکثریت میداند. این دسته در یک روند تاریخی بهمنظور فاصله گرفتن از چیزی که یک خطای تحلیلی میدانست، به انکار امپریالیسم رسید؛ بدین معنا که از نظر آنان امپریالیسم در کار نیست و اگر در کار هم بوده، مربوط به دورهای بوده که زمان بسیاری از آن سپری شده است. این انکار امپریالیسم با تقدیس سرمایهداری گره میخورد و با تقدیس سرمایهداری، این دسته حکم به «نامتعارف بودن سرمایهداری در ایران» میدهد. در واقع، این دسته بهعنوان جناح چپ جنبش سرنگونیطلبی نیازی به تقابل با سیاستهای امپریالیستی احساس نمیکند. جایگاه کنشگری آنها در عرصهی سیاستِ پرو امپریالیستی و پروغربی، آنها را مجاب به نفی و انکارِ مفهوم امپریالیسم میکند.
دستهی دومی هم در چپ ایران هستند که به ظاهر قائل به نظریهی امپریالیسم لنین هستند. اینها نگاهی ایستا و غیرتاریخی به امپریالیسم دارند و با یک خوانش ایستا از نظریهی امپریالیسم لنین در آن تاریخ فریز شدهاند. اینها توان توضیح ساختمان امپریالیستی عصر خودشان را ندارند و بخشهایی از همان طرحی را که لنین برای امپریالیسم عصر خودش ارائه داد، به شکل دلبخواهی به امروز تعمیم میدهند. از نظر اینها جهان بین یکسری دول امپریالیستی تقسیم شده و در این طرحواره، جنگ و رقابت بین دول امپریالیستی مبنا قرار میگیرد. اصطلاح مورد علاقه اینها «جنگ بین دول امپریالیستی» است. آنها کل نزاعهای ژئوپلیتیکی و تهاجم امپریالیستی آمریکا را در این دستگاه دگردیسه میکنند. آش نزد اینها آنقدر شور میشود که تهاجم امپریالیستی به سوریه را جنگ بین دول امپریالیستی یعنی جنگ نیابتی یا مستقیمِ بین آمریکا و روسیه و ایران تصویر میکنند. اینها ابایی از این ندارند که حتی دولت ایران را «خُرده امپریالیست منطقهای» بدانند. حالا اینها که به ظاهر معتقد به نظریهی امپریالیسم هستند و مانند دستهی اول به نفی مفهومیِ امپریالیسم نرسیدهاند، آنقدر در کشف دول امپریالیستی پیش میروند و آنقدر به جدول متقاطعشان دولت امپریالیستی اضافه میکنند که عملاً در عرصهی سیاست، تنشی با چپ نافی و مُنکرِ امپریالیست پیدا نمیکنند. اینکه در تحلیل جنگ یمن، تنش بین عربستان با ایران را رقابت بین دول امپریالیستی ترسیم کنی، تفاوت چندانی با نفی امپریالیسم ندارد.
حالا آن بخشی از چپ که انگارهی افول را فرمولبندی میکند در این دو دسته پیشگفته قرار ندارد. بیشتر آنها جزء جریاناتی هستند که خودشان را ضدسرنگونیطلب معرفی میکنند. انگارهی افول برای اینها کارکرد «خروج از بنبست» را دارد. اینها وضعیت سیاسی در ایران را دارای انسداد میبینند. با یک تهاجم امپریالیستی و طرحی امپریالیستی در منطقه خاورمیانه روبرو هستیم که آنان، راه خروجی از آن متصور نیستند. گویی هر تغییری در ایران ناگزیر از افتادن در زمین بازی امپریالیسم است. این انسداد را با خطر سوریهایسازی و از هم پاشیدن شدن مدنیت انذار میدهند. حالا اینها برای خروج از این انسداد تصورشده به انگارهی «افول آمریکا» پناه میبرند. در واقع، رفع این انسداد را به «افول آمریکا» منوط میکنند. به این ترتیب ما شاهد جریان سرنگونیطلبِ تازهای در چپ ایران هستیم. جریان اصلی، سرنگونیطلبِ جمهوری اسلامی است و جریان اخیر، سرنگونیطلبِ آمریکا. جریان سرنگونیطلبِ اپوزیسیونِ دولت جمهوری اسلامی از انگارهها و دوگانههای جعلی استفاده میکند و مدام در دل دوگانههایی مثل «تضاد سنت و مدرنیته»، «تضاد بین ایدئولوژی مذهبی با دولت سرمایهداری» و مانند اینها گرفتار است. به همین نحو، این سرنگونیطلبان آمریکا و افولگرایان چپ هم بهخاطر پذیرش جزمیِ انگارهی افول از ساختن دوگانههای پوچ در امان نیستند.
28 مهر 1400